iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

آلبرت انیشتن

ما را از شیطان نجاب بده

...آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حال و احوال...امیدوارم حالتون خوب و عالی باشه...خیلی خوب...راستش دقیق نمیدونم که حرف درباره چی بود ولی یه جوری بود که من درومدم به مانی گفتم که(کار داده شده مساویست با کار پس گرفته شده)...مانی گفت(بارکلا زرنگ شدی...جریان چیه)...گفتمش (زرنگ که هستم ولی این حرف من نیست ..)...گف (حالا ینی چی)..گفتمش (ینی مثلا من اگه یه مقدار زور بزنم یه چیزیو جابجا کنم اون به همون نسبت زور من انرژی بهش وارد میشه)...گف که(ای بابا اینکه معلومه کیه که اینو ندونه)...گفتمش (اینو من نمیگم انیشتن اینو گفته..معروفترین فرمولشه)...خندید گف(ههه..خو گفته که گفته ..مگه چیز سختی گفته.. بزای عقب پیکانبارم اینو میدونن)...یه ذره تمرکز کردم گفتمش(نه..ببین...اولین کسی که این قانون رو کشف کرده انیشتن بزرگترین دانشمند بوده...بعدش همه اختراعا و این چیزا طبق این نظریه ادامه داده شده)...مانی گف(آخه مگه چیه...خوب معلومه که هر اندازه نیرو وارد کنی به همون اندازه نیرو پس میگیری..آخه اینی که میگی چیو میخواسته ثابت کنه با این حرفاش..مثه اینه که بگی چون همه چی وزن داره و زمین نیروی آهنربایی داره چیزا از زمین به هوا پرت و پلا نمیشه ...کاملا واضح و روشنه)...یه کم فک کردم گفتمش(اینو که میگی یه نفر دیگه قبلن قبلنا کشف کرده فک کنم نیوتون بوده)...مانی برگشت نیگام کرد گف(ای خدا از دست توئه خنگ ...نیوتون مثه اینکه از انیشتن گیجتر بوده...خوب معلومه که زمین همه چیو جذب میکنه اصلن نمیدونم اینا که میگی کی هستن که اینجوری حرفای معلوم میزنن توئه خنگم پامیشی حرفاشونو گوش میکنی)...من دیگه هیچی نگفتم....خوب...واقعا من نمیدونم چه نتیجه ای ازین هوش سرشار و نبوغ بی پایان داداش جان مانی بگیرم....نتیجشو میزارم به عهده خودتون...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 20 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

بخاطر پاییز

به نام ماهرترین نقاش

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم....من یه فامیل دارم به اسم علی...توی چندتا از خاطره هام ازش نوشتم براتون...خوب..وختی میریم خونشون من معمولا میرم پیش علی تو اتاقش....بزار بگم ..یه اتاق متوسط داره با یه تخت خواب و کامپیوترشو یه مشتی اسباب بازی که مال بچگیاشه و یه کمد لباس و میز تکالیف مدرسه ...ولی یه چیز داره تو اتاقش که بیشتر از همه چیزا همیشه توجهمو جلب میکنه...توی اتاقش یه پوستر تقریبا بزرگ از یه منظره پاییزی داره...میتونم بگم نصف دیوارو گرفته اون پوستر....من یه حس خاصی دارم نسبت به اون پوستر...نمیدونم چه حسیه...انگار اون منظره زندس...انگار میتونم برم قدم بزنم توش...خوب...ینی میتونم بگم هوای یه ذره گرم و باد ملایم و حالت منظره رو حس میکنم...احساس میکنم واقعا اونجام...جاده سمت چپ تصویر همیشه فک میکنم ینی به کجا میرسه...از سایه ها معلومه که عصر شده....پشت درختای سمت چپ چندتا ساختمون میبینم...همش فک میکنم اونجا کیا دارن زندگی میکنن...دارن چیکار میکنن...خوب...یا مثلا چه دلخوشیا یا چه مشکلاتی دارن...در برابر هیچ منظره یا عکسی این حالت رو ندارم...اینو بخخخدا به هیشکیه هیشکی نگفتم...حتی به علی...توی ذهن خودم نگهش داشتم...همیشه هم به همون حالته..نه تکراری میشه نه قدیمی..نه کم و زیاد...دلیلشم نمیدونم چیه...کاریم با دلیلش ندارم...خوده احساسه قشنگه ..یه ذره هم دلگیر...ولی دلگیریه خوبیه...نمیدونم چطور بگم...فقط میتونم بگم اون عکسه روی دیوار برام زندس..عمق داره...واقعیه..خوب...حالا دلیل اینکه این مطلب رو نوشتم اینه که کاملا به شکل اتفاقی همون عکس رو توی نت پیدا کردم...اگه دوس دارین ببینینش زدمش ادامه مطلب...بنظر خودم یه عکس معمولی میتونه باشه ولی برام خیلی معنی داره...خوب..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 28 مهر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

nikolai podolsky

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...حالتون خوبه که...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم خاطره هست ولی خاطره هم نیس به آن صورت...حالا چطور...خوب..یه چیز کلیه...اصن بزارین از اول براتون تعریف کنم...من وختی خیلی کوچیک بودم این داداش جان مانی همیشه هی یه سوال بی معنی ازم میپرسید....سوالشم این بود..((تو میتونی نیکلای پودولسکی رو دستگیر و روانه زندان کنی؟؟))...دقیقا همین سوال...خوب..وختی خیلی بچه بودم که به این سوال میخندیدمه...بعدش و ختی بزرگتر شدم به این سوال جواب میدادم..((آره))... وختی بزرگتر شدم بازم به این سوال میخندیدم...بعدش تا رسیدم به الان که در خدمتتون هستم...الانم به این سوال جواب میدم...خوب...ولی بستگی به حالت درونی من توی اون لحظه داره..اگه خوشال باشم که جوابای خنده دار میدم...اگه معمولی باشم فقط سرمو تکون میدم...اگه عصبانی باشم به آقای نیکلای پودولسکی و مانی با هم کلی فوش میدم...خوب...ولی دوستان...اینقد این سوالو ازم مانی پرسیده که دیگه شده یکی از شخصیتای فکریه درونیم...مثلا خداشاهده بعضی وختا فکر میکنم ینی این نیکلای پودولسکی کیه...چیه...جرمش چیه...چرا من باید دستگیر و روانه زندانش کنم...ینی بخخخدا میدونم همش یه سوال الکیه ولی ذهنم قبول نمیکنه و در موردش بصورت خودکار تحقیق میکنه...موضوع خیلی از نقاشیای مدرسم و نقاشیای واسه خودم همین آقای نیکلای پودولسکیه...مانی هم خودش نمیدونه این بابا کیه...ولی هنوزم همین سوالو ازم میپرسه...ینی بعضی وختا قبل از اینکه دهنشو وا کنه تا این سوالو ازم بپرسه بهش میگم...((نه من نمیتونم نیکلای پودولسکیو دستگیر و روانه زندان کنم))...خوب...منظور خاصی نداشتم که این مطلبو نوشتم فقط یه لطفی کنین اگه ازین آقای نیکلای پودولسکی سرنخی در دست دارین در اختیار من قرار بدین تا بتونم دستگیر و روانه زندانش کنم...ممنون ...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 10 شهريور 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

بزبز نوشابه ای

ما را از شیطان نجات بده

...اونجور که عمو مش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...این خاطره مال من نیست..مال داداش جان مانی هستش...ینی مال موقه ای که بچه بوده...خیلی خوب...این مانی وختی بچه بوده عموجان براش یه دونه بز میخره...یه دونه بز سیاه و سفید...عکسشو مانی هنو داره...انصافا بز خوشکلیم هست...خوب...این مانی کوچولو بزشو خیلی دوس داشته..موهاشو شونه میکرده...حمومش میکرده...حتی بگم شبا هم میزاشتش کنارش تو رخت خوابش میخوابوندشه...خوب...حالا این مانی یه قصه شنیده بوده به اسم...بزبزقندی...قصه معروفیه...همتون میدونینش...خوب...مانی بر این عقیده بوده که چون توی داستان میگه..بزبزقندی...پس باید به بزشم هی قند بده...هی قند بده...باز دوباره هی قند بده...هرچیم بهش گفتن آخه بچه این بز بیچاره میفته میمیره از بس بهش قند میدی اصن به خرجش نرفته که نرفته...خوب...بعد مدتی مانی حدس میزنه علاوه بر قند بهتره به بزش نوشابه هم بده...خوب...شرو میکنه بهش نوشابه میده...اونم بیچاره خو میبینه خوشمزش نوشابه...شیرینه قند ...هی میخوره...عمو مش ناصر میگه هی از چشای این بز بدبخت اشک درومده هی مانی نوشابه کرده تو حلقش...اونجور که عمومش ناصر میگه خیلی بامزه میگه...خوب...اونقد که دیگه یه بار زنعموجان بهش میگه حالا بزبزقندی داریم تو شنیدی هی بهش قند میدی ولی بزبزنوشابه ای دیگه نداریم که تو اومدی الکی به این زبون بسته نوشابه میدی...خوب...تااینکه این بزبزنوشابه ای میزنه چاق میشه...مانی میگه دیدین نوشابه و قند واسش خوبه چاق شده...ولی بچه ها ...چاق نشده بوده که...بیچاره دیابت یا همون مرض قند گرفته بوده...بلا از همه دور باشه ایشالله...خوب...ینی از دیابت نوع Aو Bو C هم رد کرده بوده فک کنم به دیابت نوع Zرسیده بوده....تا اینکه یه روز صب مانی در اثر قلقلک عجیبی از خواب میپاشه میبینه زمین سیاهه ..بزبز نوشابه ای سیاهه...وای وای وای...اینا مورچن...ای داد بی داد...بز بیچاره توی خواب مرده چون قند بدنش خییییییلی بالا بوده بخاطر دیابت زود مورچه ها بهش حمله کردن که بخورنش....خوب دیگه...آخرش غصه دار شد...بی خیال...خوب..مانی کوچولوی قصه ما رفت و رفت تا رسید به...رسید به؟...به چی رسید اصن؟...من چمیدونم بابا...زده بزغاله بیچاره رو به کشتن داده میخاد به جاییم برسه واسه من...اصن به هیج جا نرسید....خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 مرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

echipicha

ما را از شیطان نجات بده

..یه کم موند گفت(چی میگی؟...نمیفهمم..)

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خیلی خوب...من یه عمو دارم به اسم عمورضا...از عموجان چند سال بزرگتره و شغلش طلاسازی و طلافروشیه...خوب...ایشون یه مشکلی داره که یه ذره گوشاش ضعیفه مثلا...مثلا بعضی وختا یه کلمه رو چند بار بلند باید براش بگی تا بفهمه...بعدش چند بار یه کلمات دیگه میگه ...کلا حالت عصاب خورد کنیه...خوب...این خاطره مربوط به ایشونه...احتمالا از عکس و اسم این خاطره تعجب کرده باشین...ولی با نوشته های من باشین تا با هم بفهمیم من چرا اینجوری مینویسم...خوب...یه بار رفته بودیم خونشون مهمونی...بعدش من توی آشپزخونه بودم داشتم زنعمو یعنی زن عمورضا رو اذیت میکردم..خوب..زنعمو بهم گفت که به عمورضا بگم که فلاکس چایی رو بیاره تا چایی بریزه توش...آخه روزی پنج فلاکس چایی میخوره این عمورضا...خوب...منم به عمورضا گفتم...عمورضا داد زد...(کلاس؟)..گفتمش(نه فلاکس)...داد زد(ملاس؟)...گفتمش(نه نه..فلاکس)..داد زد(پلاس؟)گفتمش(ای بابا..فلاکککسسس)...داد زد(بلاس)...گفتمش(نه فلاکککککککسسسس)...داد زد(جلاس؟)...گفتمش(فلاکککککسسسسسس)...یه کم موند گفت(چی میگی؟..نمیفهمم...)..گفتمش(فه لا کسسسسسسس)...گفت (اچیپیچا؟؟)...گفتمش(نه نه نه نه فلاکس)...یه ذره موندم...بعد بهش گفتم(عمورضا اصن همچین کلمه ای تو فرهنگ لغت داریم؟)...خوب..حالا اگه شبیه بود یه چیزی...ولی اینی که عمورضا گفت واقعا تابلو بازی بود دیگه...یه کم موند نیگام کرد گفت(خوب از همون اول صاف بگو فلاکس چرا هی دری وری میگی)...منم گفتمش(من معذرت میخام عموجان...حالا لطفا همون اچیپیچا رو بده)...خوب...عمورضای من مشکل ضعف شنوایی نداره...ایشون کلا آزار داره...مرض داره...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 5 خرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

چوپان خوابالو

ما را از شیطان نجات بده

..خدایا هنوز خوابم میاد...

سلام دوستای گلم عزیزای دلم...با مدرسه چطورین...خیلی خوب...میخواستم برم نت خودمو غرقش کنم تا زمان تندتر رد بشه...خیلی خسته بودم...پیش خودم گفتم ..خوبه قبلش یه کم دراز بکشم تا لرزش بدنم کمتر بشه...خوب....یه کم چشمامو بستم یه غلت زدم...بعد از دو سه دیقه چشامو باز کردم...از توی حیاط صدای بره ها و بزامون میومد..یه گله متوسط داشتیم...با سه تا جسارتا سگ...انگار حوصله نداشتم پاشم برم دنبال گله..آخه باید میبردمشون صحرا تا بچرن...امروزش نوبت من بود...دیروزش نوبت داداش بزرگم...خوب..هانی یه ذره چشاتو ببند بعدش دیگه پاشو گله رو ببر بیرون...چشامو بستم برگشتم سمت سقف...به زور بازشون کردم..نور چراغ صاف میزد وسط چشام...خوب...حالا برم نت یا پی اس بازی کنم...اصن برم یه ذره پیش پدیا...چشمم به صفحه کامپیوتر بود یه حسی بهم میگفت حتما امروز یه چیز جدیدی توی نت پیدا میکنم که چند ماه مشغولم کنه...ولی نه ..همه چیه نت برام تکراریه...خوب..یه ذره سعی کنم بخوابم..چشامو بستم...صدای گوسفندا و بزا از توی حیاط میومد...مادرم صدام زد...(هانننیییییی...گوسفندا رو هنو نبردی صحرااااااا؟؟؟)...وای ..مادر ..چه حس خوبی...(الان پامیشم میبرممممم..یه کمی هوا گرمه بزنه میبرمممم)...خدایا هنوز خوابم میاد...چشامو بستم...صدای مامان خاله اومد..(مش هانی... عزیزم بیا یه ذره پیش پدیا من کارامو برسم کنم)...به زور گفتمش (یه ذره دراز کشیدم خستگیم کم بشه الان میام)...منتظر شدم مامان خاله یه چیزی بگه که بازم صدای گوسفندا و بزا به گوشم زد....پیش خودم فک کردم...حالا اول برم نت بعد گله رو ببرم صحرا یا اول گله رو ببرم صحرا بعدش شب که شد برم نت ببینم چه خبره...؟...حالا چه کاریه... یه امروز که من خستمه عمومش ناصر گله رو ببره صحرا تا منم بتونم کنار پدیا باشم تا مامان خاله بتونه به کاراش برسه...ولی اگه من برم دنبال گله که پدیا تنها میمونه...اگه برم پیش پدیا کی گله رو ببره صحرا...هر جوری بود خودمو از زمین جدا کردم رفتم پیش مامان خاله و پدیا...(پدیا جون من تو رو با هیچ گله ای عوض نمیکنم)..پدیا زل زد بهم...گفت..(باز خل شدی گاو؟)...خوب...اینکه نوشتم نمیدونم چه حالتیه ولی خییییلی زیاد اینجوری میشم....شبیه دو نوع زندگی همزمان میشه گفت...هر بار یه طرفش همین زندگیه که الان در خدمت شما هستم...یه طرفش یه زندگی یا یه حالت دیگس...حالتای خیلی مختلف...نخندین ولی یه بار وسط یه جنگی شبیه جنگای صلیبی گیر افتاده بودم....خیلی ترسناک بود...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 فروردين 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

گاومیش

ما را از شیطان نجات بده

چشاش گرد شد دهنش باز موند..بی حرکت وایساد...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟...باید خوب باشین وگرنه دلخور میشم...خیلی خوب...احتمالا خاطره طولانی نباشه...خوب..امروز تا اونجا که یادمه امروز جمعه بود...امروز از قبل ظهر تا غروب رفته بودیم پارک جنگلی میلان...من اول فک میکردم پارک جنگلی میلاد اسمشه ولی میلان اسمشه...کلاس گذاشتن دیگه...میلان...یه جایی نزدیک شهر خودمونه...جای خوبیه...یه رودخونه داره که خیلی کم عمقه ولی عرضش طولانیه...کلی درخت هم داره..خلاصه...با دو تا دیگه از خونواده های فامیل بودیم...ما کلا یه عادتی داریم پسر مجردا توی مسافرت یا بیرون رفتنیا معمولا خیلی موقه ها از خونواده ها فاصله میگیرن یعنی نه اینکه منزوی باشن...اینجوری بهتره..خوب...مانی و من و علی و چندتا دیگه از آقایون مجرد رفته بودیم کنار رودخونه ..قالیچه انداختیم و چایی و وسائل سرگرمی..خوب..یه درخت کنار(konar)...همون سدر..(sedr)...بالاسرمون بود...خوب...داشتیم حرف میزدیم ..علی روبروم نشسته بود...داشت حرف میزد...من و مانی هم روبروش بودیم...بعد همینجور که علی داشت حرف میزد...چشاش گرد شد دهنش باز موند...بی حرکت وایساد...وا...من و مانی برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم....بقیه هم نظرشون رفت به اونطرف...بله...یه گله گاومیش بزرگ بالا سرمون بودن...ما کنار رودخونه بودیم...جایی که ما بودیم سطحش پایین بود گاومیشا از روی بلندی داشتن تماشامون میکردن..بعدش هی بیشتر شدن...مثل فیلما که گروه گیر میفتن تو تله بعدش دشمنا ضرت ضرت از پشت تپه بیرون میان گروه محاصره میشه...همونجور محاصره بودیم...هممون ترسیده بودیم...فک کنم من بیشتر از همه ترسیده بودم...همین الانم استرس میگیرم فکرشو میکنم...چندتاشون نزدیک شدن مام هممون بی حرکت موندیم چون ممکن بود گاومیشا خر شن حمله کنن...ولی زیاد طول نکشید...صاحبشون اومد با داد و سنگ از اونجا دورشون کرد رفتن...اتفاقی نیفتاد...همه چی عادی شد...ولی اونموقه که گاومیشا اومدن یه اتفاق جالبی برام شد...داداش جان مانی دستمو گرفت بعدش اومد جولوم وایساد منم پشتش قایم شدم...کتفاشو گردنشو مثل موقه هایی که میخاد دعوا کنه داشت گرم میکرد و خیره بود به گاومیشه ای که از بقیه نزدیکترمون بود...ممکن بود اگه گاومیش حمله میکرد مانی هیچ گوهی نخوره...ممکن بود یعنی حتما بود...نتونه کاری کنه..چون گاومیش اندازه تراکتور زور داره...ولی مانی میخواست مواظب من باشه...خوب...برام خیلی حس خوبی داشت...ادامه مطلب اولین ترول که ساختم رو زدم...یه ذره ناشیانه درستش کردم ولی چون اولیه دوسش دارم...خیلی خیلی پیش ساختمش ولی الان به چشمم خورد...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 اسفند 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

سونامی 2

ما را از شیطان نجات بده

..جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...

سلام دوستای گلم ...عزیزای دلم...خوبین؟...خوب..اینی که میخام  الان براتون تعریف کنم مال تقریبا یه هفته پیشه...یه روز بارونی بود...بارون شدید بود...مانی داشت منو میبرد بیمارستان...حالم بد نبود ولی باید میرفتم...مانی عادتشه یه ذره بعضی وختا تند میره...بعدش وختی خیابون پر آب باشه با ماشین کسی تند از توی آب بره آب اینجوری پرتاب میشه اینور اونور خیلی باحاله...ولی کار درستی نیست ...پیش میاد ولی...خوب...تا اونجا که به خاطره مربوط میشه فقط بگم یه موتوری بود که از بخاطر بارون شدید وایساده بود تو پیاده رو زیر یه سقفی که بارون بند بیاد...خوب...ما بالاخره رسیدیم بیمارستان...تا پیاده شدیم ..آقا یه موتوری که سوارش یه پیرمردی بود عین بگم چی سمت ما میومد...تا نزدیکمون شد اول ضرت خورد زمین چون خیابون حسابی خیس بود...جوری بهمون عصبانی بود که منو مانی دوباره درای ماشینو بستیم...یه فوشایی میداد که نگو...خخخخ...باید ببخشید نمیتونم اون فوشا رو بنویسم...خوب..دو نفر اومدن از زمین بلندش کردن بازم جیغ میزد فوش میداد...مانی از تو ماشین گفتش (حاجی چی شده؟..جریان چیه؟)...ولی ایشون فقط با صدای بلند فوش میداد...پیرمردا وختی عصبانی میشن فوش میدن خیلی بامزه میشن...خوب...یه ذره بعدش یه موتوری اومد یه آقای جوون بود..آدم باادبی بود...درومد قضیه رو گفت به مانی...حالا قضیه چی بود...اون موتوری بود که بهتون گفتم واستاده بود تو پیاده رو بخاطر بارون...وختی مانی داشت میرفت زده بود به آب بعدش یه سونامی رفته بود رو پیرمرده...آخی...بعدش اون آقاهه که قضیه رو برامون گفت پشت سر ما بوده میبینه که چی شده....آقاهه گفت وختی داشته تعقیبتون میکرده فقط دوبار خورده زمین با موتور بعد بازم پاشده دنبالتون کرده...یه بارشم که جولو خودمون زمین خورد...خدایی غصم شد براش...خوب...مانی از تو ماشین درومد بهش گفت(حاجی منکه اصلا ندیدمت ..میخای یه لباس برات بخرم)...بعدش پیرمرده با استفاده از کلمه لباس چندتا فوش حرفه ای به مانی داد...خلاصه..مانی بهش گف داداشم حالش خوب نبوده باید میرسوندمش بیمارستان...ولی من حالم اونجورام بد نبود..ولی مانی مجبور شد دروغ بگه..البته مانی مجبور نباشه بازم دروغ میگه...منم خودمو یه ذره بی حال نشون دادم...هرجوری بود پیرمرد قصه ما آروم شد..وختی داشت میرفت بازم هی فوش میداد ولی دیگه داد نمیزد...خوب...ممنون خاطرمو خوندین...و..ایستاده بود همچنان ..خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 8 اسفند 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

سلام زاگرس

ما را از شیطان نجات بده

...سلام زاگرس صب بخیر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...کجایین؟...نیستین...خیلی خوب..اول از کاپشن مانی باید بگم...یه کاپشن باحال خریده بود...مدل عجیب غریبی داشت...واقعا باحال بود...اصن مانی بهش افتخار میکرد و هی پزشو میداد...خوب..صب بود منم میخواستم تشریف ببرم مدرسه...من آماده بودم...داداش مانی بیدار شده بود و میخواست لباس بپوشه ...پوشید...بعدش میخواست اون کاپشن باحاله رو بپوشه...پوشیدش...ولی دست نگهدارید دوستان...وسط پوشیدن موند...دیدین بعضی وختا آدم تو لباسش قاتی میکنه انگار گیر میکنه و حالت ضایعیه؟...منکه زیاد اینجوری شدمه...خوب...مانی هم توی همچین موقعیتی گیر افتاده بود..هی دستشو میپیچوند ...رد نمیشد..گردنشو بیرون میاورد باز گیر میفتاد...اولش من بی محلی کردمش...ولی دیدم قضیه جدیه...مانی بدجور گیر افتاده...باید میدیدینش...هرکاری میکرد نمیتونست خودشو نجات بده...یعنی اونجور که مانی گیر افتاده بود میخواستم اسم این خاطره بزارم در کمند اهریمن ولی نظرم عوض شد بخدا...خوب..رفتم کمکش...گفتمش(بزار ببینم)...گف(نعععع..الان درست میشه)...ولی نه نمیشد...بهش گفتم(نفس که میتونی بکشی)...آخه بچه ها من وختی اینجوری میشم نفس کشیدنم سخت میشه ...چیزی نگفت...ولی وختی خوب بهش دقت کردم اونجور که مانی گیر افتاده بود شبیه لاکپشت شده بود...کاپشنه مثل لاکش بود خودشم که توی کاپشن بود....خندم گرفت....اون هی زحمت میکشید من هی میخندیدم...خییییلی اوضاع خنده داری بود...دیگه مانی خسته شد افتاد زمین...من داد زدم...(عموووو جاننننننن)...عموجان با زنعموجان اومدن...اونام سعی کردن مانی رو نجات بدن ولی نمیتونستن...من ازینور کشیدم..ازونور کشیدم اصن نمیشد..عموجان میکشید..نمیشد..مانی کلا گره خورده بود...فقط عین لاکپشت سرشو از توی یخه کاپشن یه ذره درمیاورد یه ذره نفس میکشید دوباره برمیگشت داخل..حسابی زندانی شده بود...حتی زنعمو جان با پنجه های آهنینش هم نتونست نجاتش بده...آخرش زنعموجان رفت قیچی گندهه رو آورد..یه قیچی قدیمیه تو جهیزیش بوده...مانی راضی نبود کاپشن پاره بشه...ولی غلط کرده باید راضی باشه...خلاصه کاپشن رو پاره پاره کردن تا مانی بیرون اومد از تو لاکش...تا اونجا که یادمه زیپ کاپشن دو سه جا گیر کرده بود توی کاپشن...واسه همین حالت گره خورده پیدا کرده بود...اینم از کاپشن مانی...خوب..وختی رفتیم با ماشین که بریم مدرسه زاگرس دم در خونشون بود....سلام زاگرس صب بخیر...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 18 دی 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

اسمشو خودتون انتخاب کنین

ما را از شیطان نجات بده

یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...

سلام دوستای خوبم...اول از همه سال نو مبارک...امیدوارم سال جدید براتون یه سال توپ و پر از چیزای خوب باشه...خوب...چند روز پیش با خانواده و فامیل رفته بودیم کوه...همین اطراف شهر خودمون..جاتونم حسابی خالی...خوب...نمیدونم روز چندمش بود فقط میدونم روز اولش نبود...من و چندتا از بچه ها و چندتا از بزرگترا رفته بودیم بالای یه کوه...کوه زیاد بلندی نبود همینقد بود که بالا رفتنش حدود بیست دیقه طول کشید..ولی پایین اومدنش برای من خیلی کمتر...الان اگه ادامشو بخونین متوجه میشین چرا...خیلی خوب...موقه برگشتن یعنی پایین اومدن از کوه شد ..یه دامنه با یه شیب مناسب برای قدم زدن...هممون داشتیم با همدیگه پایین میومدیم...منم که هرچی میدیدم میموندم و میخواستم بهش کنجکاوی کنم...نمیدونم هرچی..سنگ..درختچه...پروانه...ازین چیزا دیگه...من کلی از بقیه عقب موندم...ولی میرفتم همراشون...دیدم یه کمی ازشون جا موندم...شیب کوه هم ملایم بود...پیش خودم گفتم خوبه بدوئم تا زود برسم بهشون...چون نمیدونم کدومشون بود هی داد میزد..(هانییی بیااا دیگههه)...اولش که دوئیدم خوب بود همه چی معمولی بود...ولی دیدم سرعتم داره همچین بگی نگی بیشتر میشه...محل ندادم به مسئله...ولی دیدم قضیه جدیه...وای وای وای...نمیتونستم جولوی دوئیدنمو بگیرم...اصلا نمیشد ..وقتی سعی میکردم وایسم سرعتم بیشتر میشد...وختی یه وری میشدم میخواستم بیفتم...یعنی فک کنم اگه اینجوری بتونم بدوئم راحت قهرمان المپیک میشم برای کشورم و مردم و خودم و خانواده عزیزم که منو درین راه یاری کردند افتخار کسب میکنم ناموسن...عین باد سرعت گرفته بودم...خیلی لحظه ترسناکیه...نزدیک بقیه رسیدم...داد زدم(یه****** منو بگیرههههه)...اونا تا اومدن ببینن چی شده ..ویژژژژژ عینهو موشک از بغلشون رد شدم...فقط عقلم رسید که مواظب باشم هرجا سنگ یا صخره ای جولوم اومد از روش بپرم...چندبارم سنگ و صخره کوچیک جولوم اومد منم از روشون میپریدم...یعنی یه پرشایی میکردم که بیا و ببین...چون حسابی شتاب داشتم...استخونام داشتن از جا درمیرفتن....نمیتونستم جولو خودمو بگیرم...میدونستم که اگه از ترس داد بزنم تعادلم ممکنه بهم بخوره...منم همش سعی میکردم داد نزنم..ولی خیلی ترسیده بودم...تا رسیدم به یه رودخونه کم عرض که اینور اونورش گل نرم بود...یعنی چیکار کنم خدا....هیچ انتخابی جز دوئیدن نداشتم...رسیدم به رودخونه...فقط یادمه از روش پریدم...همه عرضشو رد کردم مثل پرواز بود...بعدش ضرررتتتت...فرود اومدم اونطرف رودخونه کوچیک...اونطرفشم یه سرعت گیر طبیعی بود...همش گل و لای بود...وختی فرود اومدم...رفتم توی گل دقیق تا قسمت انتهای پاهام...یعنی یه ذره از کمر پایینتر...نمیتونستم در بیام...گیج بودم...بعدش اونام که دنبالم بودن بالاخره بهم رسیدن...اول کلی بهم خندیدن...مانی ازم فیلم گرفت..بعدش مانی و یکی دیگه از توی اون منجلاب تباهی کشیدنم بیرون...کلی هم همه بهم خندیدن...اصلا خوشم نیومد از کارشون من از ترس زهره ترک شده بودم اونا میخندیدن...منم واسه اینکه حالشونو بگیرم الکی تظاهر کردم پام شکسته...تا رسیدیم چادرا همش کول مانی سوار بودم..همه جاشو گلی کردم...بعدش بهشون گفتم الکی گفتم پام شکسته.. هیچیم نیست اصلنم درد نمیکنه..خخخخخخخ....عموجان منو دید گفت..(مگه اینجاها باتلاق هست؟)...خوب...انتخاب اسم برای این خاطره رو بعهده شما میزارم..یه اسم براش انتخاب کنین و بهم بگین......و..ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی..


ادامه مطلب

پنج شنبه 10 فروردين 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

فقر قهرخدانیست...امتحانشه

ما را از شیطان نجات بده..مرسی

دوسه تا اسکناس داغون داخلش بود با چندتا سکه که باهاشون بازی میکنه...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...چه خبر؟...چه خطر؟...خوبین؟...خوب...داشتم با عمومش ناصر حرف میزدم..(به منه عاجز کمک کنین..علیلم ذلیلم..بدبختم)...ولی عموناصر فقط میخندید...هیچی..رفتم پیش عموجان...(آقا..آقا...تو روخدا...تو رو به مکه ای که رفتین...بچه صغیر دارم...عیال وارم)...گفت(هانی دیشب بهت پول دادم فک نکنم الان احتیاج داشته باشی...بزار بعدن بهت میدم)...منم باشه....رفتم سراغ داداش جان مانی...گفتمش(آقا من گشنمه ..زن و بچه هام سه روزه غذای درست حسابی نخوردن..تو رو جون عزیزت یه کمکی به منه بدبخت بکن...تو رو خخخدا)...یه کم نیگام کرد گفت..(فعلا هرچی پول تو جیبته بده من...زود باش ..پولام کمه میخام برم بیرون)..د بیا...اگه بمونم اینجا خودمو هم میگیره کارگری..ولش کن بابا نخواستیم...خوب...مامان خاله هم که خونه نبود...زنعموجان هم که حرفشو نزن..به اینجور حرفا حساسیت داره...مونده خواهرجان پدیا...رفتم پیشش...(دختر خوب..دختر قشنگ...ببین..من گشنمه..پول ندارم...)..گفت(گاو تو که الان داشتی غذا میخوردی)..گفتمش(من؟...مطمئنی؟...نه من نبودم..من هیچی پول ندارم)...گفت(هیچی پول نداری؟)..گفتمش(نه عزیزم ندارم..هیچی پول ندارم ..بهم پول کمک کن)...آخی قربونش برم...رفت اون کیفشو باز کرد..وای خدااااا...دو سه تا اسکناس داغون داخلش بود با چندتا سکه که باهاشون بازی میکنه...آورد دادشون به من...گفتمش (وای عزیزم ...اینا رو نگه دار واسه خودت اینا لازم خودت میشه عزیزم)...گفت(تو که ولی پول نداری)...گفتمش(برو از مادرجان بگیر)...اونم رفت سراغ زنعموجان....بعد چند دقیقه جیغ زنعمو جان بلند شد...(مرگ بگیری هانییییییی...این حرفا چیه یاد این بچه میدیییییییی؟؟....من میدونم اینا رو از اینترنت گور به گور شده یاد میگیریییییییی)...وای وای وای...بهتره برم بیرون یه کم بازی کنم تا شرایط آروم بشه....خوب...بچه ها خیلی آدم توی دنیا هست که فقیر هستن..یعنی بدشانسی آوردن که اینجوری شدن....هرکسی که الان حتی اوضاعش خوبه ..بهتره به آدمهای محتاج تا اونجا که میتونه کمک کنه...چون ممکنه خدانکرده یه روزی اونم دچار فقر بشه....ولی من همیشه میگم گدایی دیگه آخرین راه حل برای پاسخگویی به مشکلاته....البته آدم دقیق نمیدونه کدوم فقیر واقعا فقیره و یا نیست..تشخیصش سخت شده...ولی عموجانم میگه آدم بهتره به همه گداها یا فقرا کمک کنه....خوب...بچه ها هیچوقت به انسانهای فقیر آدم بهتره که بی احترامی نکنه...ممکنه اون گدا از نظر شخصیتی و دانایی از خیلیا بهتر باشه....ممکنه اون گدا یا فقیر در آینده خیلی خیلی پولدار بشه ایشالله...و یا برعکس...به انسانهای پولدار هیچوقت بیش از حد احترام نزارین..در حد عادی باید باشه این احترام....چون ارزش آدما واقعا به پولشون نیست...حالا..اگه این نوشته من رو شخص پولداری میخونه ..بهش میگم...(سلام دوست من...من میدونم شما بصورت مخفیانه به فقرا کمک میکنین..آفرین..ولی ازتون خواهش میکنم بعضی وقتها این کار رو جلوی دیگران انجام بدین تا این کار خداپسندانه تبلیغ بشه...ممنون)....خوب...ادامه که زدم...دوستون دارم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 2 اسفند 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

کاملا بیدار

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟...یکی از دوستای خیلی خوبم ازم خواست که یه خاطره از شب یلدا بنویسم...همون طولانی ترین شب سال...خوب...باشه مینویسم...یه خورده دیر دارم مینویسم....ولی خوب...شب یلدای امسال یعنی همینکه گذشت...تقریبا مثل هرسال چندتا از فامیلامون خونه ما بودن...همونطور که میدونین توی شب یلدا همه دورهم جمع میشن و میوه و اینا هست و حرف میزنن با هم....از ساعت حدود پنج بعدازظهر دیگه مهمونا اومده بودن...همشونم الحمدالله سرحال و پر از انرژی...خداروشکر...اکثرا میگفتن که حتما تا طرفای صبح میمونن خونه ما و برای همدیگه کری میخوندن...کم کم ساعت یازده شب شد...مهمونای عزیز یه کم خسته و خوابالو...ولی مقاومت میکردن...یازده و نیم فامیل اولی پاشدن رفتن...ساعت دوازده شد...فامیل بعدی...دیگه همه خوابالوی خوابالو شده بودن و خمیازه میزدن...خلاصه کنم...ساعت یک و نیم شب دیگه هیشکی نمونده بود...همه رفته بودن خونه هاشون که بخوابن...خانواده منم وختی همه رفتن اونام گرفتن خوابیدن...شب بخیر....ولی یه نفر مونده بود...کاملا بیدار... اون بیدار مونده بود با یه عالمه میوه همه جوره...و با کلی هندونه قرمز....اون داشت به میوه ها نیگا میکرد...سعی میکرد بدون اینکه به میوه ای لب بزنه مزشو تصور کنه....سرگرمی ذهنی جالبیه...قبل از اینکه چیزی بخورین سعی کنین مزشو توی ذهنتون تصور کنین....خوب...اون تا صبح بیدار موند....برای اونیکه بیدار مونده بود هر شب شب یلداس....هر شب طولانی ترین شب ساله.....خوب...اون پسره که بیدار مونده بود الان براتون ادامه مطلب زده.....هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

جمعه 10 دی 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

نوابغ ریاضی

ما را از ریاضی نجات بده

...اونجا توی مطب یه سالن بود که مشتریا منتظر میموندن تا نوبتشون برسه.....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...چه خبر؟....خوب...من یکی از کارایی که خیلی دوس دارم انجام بدم اینه که هرکاری مامان خاله نسا داشت دوس دارم خودم براش انجام بدم...خوب...قرار بود سمعکش عوض بشه یه دونه جدید بزاره ....خوب...من میخواستم برم شنوایی سنجی تا یه دونه جدید بگیرم ولی زنعموجان اجازه نمیداد...خودش میخواست اینکاروانجام بده ...خوب...ولی هرجوری بود منم باهاشون رفتم...با مامان خاله و زنعموجان...یه مرد باید همراهشون باشه دیگه...خلاصه رفتیم...اونجا توی مطب یه سالن بود که مشتریا منتظر میموندن تا نوبتشون برسه....ولی چون خانم دکتر از آشناهامون بودن تا وارد شدیم زنعمو جان و مامان خاله رفتن داخل اتاق دکتر...پارتی بازیه دیگه.... ولی دیگه به من اجازه ندادن برم داخل...من موندم توی قسمت انتظار....ناگهان دو نفر نقابدار با چاغو وارد شدن یکیشون داد زد (همتون بخوابید رو زمین...زوووووود)...خخخخخخخ...الکی گفتم...خوب...بعدش یه آقایی اومده بود ظاهرا باطری سمعک میخواست بخره...داشت با خانم منشی حساب میکرد..نمیدونم دقیق چی میگفتن...ولی به یه اختلاف نظررسیده بودن...درمورد اینکه...شیش هفتا چندتا میشه....آقاهه میگفت(شیش هفتا شصت و سه تا میشه)....خانم منشی میگفت(شیش هفتا پنجاه و دوتا میشه)...خلاصه کنم نمیدونستن چندتا میشه...ماشین حساب خانم منشی خراب شده بود...منم که نزدیکشون بودم گفتم(شیش هفتا هفتادوسه تا میشه)....خوب...بلد نبودن ....یعنی بلد نبودیم  چندتا میشه شیش هفتا...چندتا دیگه هم عدد دادیم که قابل قبول نبود...یه خانومی هم بود درومد گفت...(شیش هفتا سی و سه تا میشه)....من به خانمه گفتم(فکر نکنم.. سی و سه جور درنمیاد)...خوب...ظاهرا اونجا کسی این ضرب ساده رو بلد نبود....بالاخره یه نفر با گوشیش حساب کرد که شیش هفتا چندتا میشه.....و من از حضور اینهمه نابغه ریاضی در اطراف خودم خرسند شدم....خوب...شما میدونین شیش هفتا چندتا میشه؟؟؟...این خاطره دیروز عصر اتفاق افتاد....و...ادامه زدم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 5 دی 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

elephant

ما را از شیطان نجات بده

یه چشمم به شبکه بود یه چشمم به مهمونا.......

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب..یه خاطره خاص دارم...زود بریم سر موضوع...خیلی خوب...معمولا توی مهمونیایی که معمولا مردم با هم رودرواسی دارن یا خودشونو یه کوچولو جلوی همدیگه جمع و جور میکنن شبکه تلوزیونی که گرفته میشه شبکه مستند حیوانات هستش...کمتر میرن سراغ شبکه های رقص و آواز و سریال و فیلم سینمایی...چون هرلحظه ممکنه تصاویری پخش بشه که توی جمع نسبتا غریبه دیده نشه بهتره...خاطره منم توی یکی از همین مهمونیا بود....مهمون داشتیم...یکی از دوستای عموجان بود...یه جوری مهمونی ویژه بود که من مجبور بودم کت و شلوار بپوشم و تحملش کنم چون اصلا از کت شلوار خوشم نمیاد...میدونم شما هم از هر ده نفرتون نه نفرتون با من هم عقیده این...ممنونم...خوب...عموجان یه شبکه مستند گرفته بود که هرکی دوس داشت تماشا کنه...من بهشون میگم شبکه حیوونا...منم که به شدت حیوون دوست...یه چشمم به شبکه بود یه چشمم به مهمونا...داداش جان مانی هم بود چون دوست عموجان که بچگیای مانی رو دیده بود میخواست بزرگیای مانی رو هم ببینه...مانی بااون کت شلوارش شبیه آقای خودنگار شده بود...داور مردان آهنین...خوب...شبکه حیوونا درباره زندگی فیل ها برنامه داشت...گله ها و روش زندگیشونو نشون میداد....خوب..همینجور عموجان داشت محترمانه با دوستش حرف میزد که من یه صحنه خاص دیدم توی مستند...ببخشید بی ادب نیستم....گلاب به روتون...ببخشید...یه چندتا فیل ماده بودن داشتن با خرطوماشون آب میخوردن به چشم خواهری همچین بدک نبودن....یوهویی یه آقافیله ای اومد اندازه دایناسور...اصلا چشاش دو کاسه خون...یه قسمتی از بدنش در ویژه ترین حالت ممکن بود...ببخشید توروخدا...رفت سراغ این فیل های ماده...همشون فرار کردن یکی از در میرفت یکی از پنجره...ولی یکیشون گیر افتاد ...خوب دیگه...حیوونن دیگه...هنجارهای اجتماعی براشون مهم نیست به آن صورت...منم دست خودم نبود بلندگفتم ..(مانی در رو آقافیله حالش خوش نیس)...مانی تا صحنه رو دید زد زیر خنده...ولی عموجان خیلی محترمانه ازم خواست شبکه رو عوض کنم منم عوض کردم...یه فیلم سینمایی بود که اونم حال و روز خوشی نداشت...یه ده دیقه فیلم دیدیم...وا...آدما که از فیل ها بدتر بودن که...عموجان وختی مطمئن شد که صحنه خاص فیل تموم شده ازم خواست بازم شبکه حیوونا رو بگیرم...منم گرفتم...آره..شرایط عادی شده بود...بازم چند فیل داشتن توی یه سبزه زاری میرفتن...یه کم گذشت ..خخخخخخ...باز همون فیل بی عاره اومد با همون حالت قبلی...چه اعتماد به نفسی هم داشت لامصب...از اسب تندتر میدوئید سمت فیلای ماده...من برای اینکه بلند نخندم دهنمو گرفتم...مانی که پاشد رفت بیرون..منم دیدم فایده ای نداره پاشدم رفتم بیرون بعدش با مانی اینقد خندیدیم که نگو...وختی برگشتیم تلوزیون خاموش بود....و...ادامه زدم...و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 21 آذر 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

فیزیک

ما را از شیطان نجات بده

..مانی میگه  خیلی تعجب کردم اصلا شاخ درآوردم....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...این خاطره مال خودم نیست...مال داداش جان مانی خودمونه...خوب...فک کنم احتمالا کوتاه و بی مزه از کار دربیاد ...ولی خوب...مینویسمش....مانی ما بدنسازی یا همون پرورش اندام کار میکنه....بعضی وختا تو خونه...بعضی وختا میره باشگاه پیش دوستاش تک جلسه ای تمرین میکنه...خیلیم گندس هرلحظه ممکنه بترکه...خوب...یه بار که همین چند روز پیش بود مانی میره باشگاه میبینه یه بنر گنده زدن دم در باشگاه که روش یه همچین چیزی نوشته بوده...((((آقایان فلانی فلانی...فلانی...کسب مقام اول و قهرمانی شما را در مسابقات فیزیک تبریک عرض مینماییم...از طرف اعضای باشگاه فلان..)))....خوب...یه همچین چیزایی نوشته بوده حالا دقیقش یادم نیست...شرمنده...خوب...مانی میگه خیلی تعجب کردم اصلا شاخ درآوردم...این بی سوادا چطور توی مسابقات فیزیک اول شدن؟...اصلا مگه ممکنه؟...میگه فک میکردم دارم خواب میبینم ...بالاخره مانی رفته داخل ...اولش میگه چیزی نگفتم...بالاخره رفته کنار مربی باشگاه و ازش سوال کرده جریانو...بعدش میگه مربی کلی بهم خندیده...بعدش که به بقیه گفته..بقیه هم بهم خندیدن....خلاصه کلی این مانی رو مسخره میکنن...بعدش بهش میگن که مسابقات فیزیک توی رشته پرورش اندام هستش...یعنی ببینین بچه ها...وختی مسابقه زیبایی اندام میدن...تمام عضلات بدنشون مهمه...از بالا تا پایین..ولی توی مسابقات فیزیک...فقط نیم تنه بالا ..یعنی از کمر به بالا مورد توجه داورهای محترم مسابقس..دیگه به عضلات پا...یعنی ران...و ساق پاها توجهی ندارن...فقط بالا تنه رو امتیاز میدن...این مدل مسابقه بدنسازی رو در اصطلاح میگن...فیزیک...حالا اونایی که بدنسازی تمرین میکنن بهتر میدونن....خوب...حالا مانی بااینهمه ادعا و تجربه و هیکل چرا نمیدونسته مسابقات فیزیک چیه؟؟؟....الان دلیلشو میگم....آخه چون مانی مونگول خودمه..خخخخخخخ...خوب...توی هررشته ای که میریم...هرچیه هرچی که باشه...سعی کنیم با علم و آگاهی واردش بشیم...خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 24 آبان 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

قرار بود اولین خاطره باشد

ما را از شیطان نجات بده

...آقاهه همش عصبانی نیگام میکرد...

خیلی خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...خوب...خوبین؟...خوشین؟...خوب...این خاطره که میخام براتون بگم درواقع قرار بود اولین خاطره ای باشه که توی این وبلاگ براتون تعریف میکنم...یعنی همون از اوله اول وبلاگ هی میگم چی میخواستم براتون تعریف کنم یادم رفته...خوب...مال چندسال پیشه...من یه دوچرخه داشتم...یه دوچرخه که دو تا چرخ داشت..خخخخ...خوب...یعنی اونروز کلا سوار دوچرخه نشده بودم...اصن از خونه بیرون نرفته بودم...ظهر بود...فک کنم داشتیم نهارمیخوردیم جاتون خالی...خوب..صدای زنگ اومد...بعدش من رفتم آیفون...یه آقایی بود عصبانی...گفتم...بفرمایین...گف..(بزرگترتو بگو بیاد کارش دارم)...گفتم(شما؟)...گف(میگم بزرگترتو بگو بیاد)...منم که باشه...عموجان رفت ببینه کیه...منو مانی هم رفتیم دنبالش...چون آقاهه عصبانی بود...خلاصه...موضوع این بود که یه نفر به ماشینش خط گنده انداخته بود...بعدش اون به عموجان میگفت که کار پسرت بوده با دوچرخه خسارت زده به ماشینم...یعنی اینجانب...یعنی هانی...بعدش عموجان بهش گفت(مطمئنی کار پسر من بوده؟)...آقاهه گف(آره همین بود خودم دیدم)...ولی من نبودم...گفتمشون هم که من نبودم...عموجان گفت(پسرم چیکار ماشینت کرده؟)...آقاهه گف(بادوچرخه زده یه خط انداخته به ماشینم)...عموجان خندید گفت(نه اخوی پسر ما نبوده)..آقاهه گف(چطور؟)..عموجان گف(اگه پسرما بود ازاینور ماشینت میزد ازاونور ماشینت درمیومد..اگه خط انداخته به ماشینت پس مطمئنم کارپسرمانبوده)...آقاهه اصرار داشت که من بودم...عموجان گفتش(اشکال نداره برو تعمیرش کن تاعصر فاکتور بیار بهت خسارتشو میدم)..آقاهه همش عصبانی نیگام میکرد...خوب..رفت...منم خیلی بهم برخورده بود..آخه وختی گناهکار نباشی بهت گناه بندازن خیلی زور داره ناموسن...ولی عموجان هیچی بهم نگفت چون میدونست من نبودم....گذشت ...گذشت عصر شد...یعنی غروب شده بود دیگه....صدای زنگ بلند شد...بازم همون آقاهه بود...رفتیم دم در...ایندفه عصبانی نیگام نمیکرد..یه ذره ترس توی نگاهش بود...خوب...به عموجان گفت..(حاجی ببخشید مثل اینکه پسرتون بازیگوشی کرده حواسش نبوده زده به ماشینم)...عموجان گفت(بازم؟؟...خوب حالا چیکار ماشینت کرده؟)...آقاهه گفت(دو تا لامپ جلوش کاملا شکسته...سپرعقبش با تیشه فک کنم ضربه خورده...شیشه جلوشم کاملا خرد شده)...البته بچه ها آینه بغلاشو جاانداخته بود...با تیشه هم سپرش ضربه نخورده بود با سنگ ضربه خورده بود....عمو جان یه نگاه عصبانی بهم کرد و بعد به آقاهه گفت(هرچی فکرمیکنی بهت خسارت زده الان بگو بهت بدم ...حالا دیگه کار پسر ما بوده)....بعدش خسارت بهش داد خیلیم بیشتر بهش داد....ولی ازم نپرسید کار تو بوده یا نه...احتیاجی به این کار نبود چون کار خودم بود...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

جمعه 14 آبان 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

عموجانم پایه یک داره

جون من ما را از شیطان نجات بده

...ماشین مال خودش نبوده...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...میخام یه خاطره بگم از عموجان...از من نیست..ولی وختی این خاطره رو تعریف میکنه احساس میکنم که اون خاطره برای من اتفاق افتاده...دقیقا ..یعنی نه دقیقا...تقریبا درکش میکنم...شبیه اون خاطرس که یه گله سگ ولگرد بهم حمله کردن منم رفتم بالا درخت...قبلا قبلنا براتون گفتمش مطمئنم...خوب...زمان جنگ عموجان راننده ماشین سنگین بوده ...یعنی ماشین سنگین ارتش...ماشین مال خودش نبوده...مال ارتش بوده...اسلحه جابجا میکرده واسه سربازا...غذا میبرده ...موشک و مهمات حمل میکرده...عموجانم پایه یک داره...خوب...آدمیه که هیچی نمیترسه....تنها کسیه که میتونه یه ذره منو کنترل کنه...خوب...داشته برمیگشته...یعنی داشته با ماشین میومده شهر خودمون واسه مرخصی...توی بیابونیای اطراف اهواز بوده...یه راه میانبر بلد بوده گفته خوبه ازونجا برم زودتر برسم...خوب...از شانس بد وسط بیابون ضرت ماشین خراب میشه....عموجان هرچی تلاش میکنه فایده نداره...اونم تصمیم میگیره پیاده بره سر جاده که یه کمکی بیاره...خوب...همینجور که داشته میرفته میبینه که....لعنت خدا بر شیطون...یه گله سگ بیابونی وحشی از دور دارن عین گردباد میان سمتش که تیکه تیکش کنن...میگه اول خواستم فرار کنم برسم به ماشین قایم شم تو ماشین ولی حساب کردم دیدم فرصت نمیشه چون سگ خیلی تند میدوئه....اونم برداشته پیرنشو درآورده...بدنش که اندازه خرسی مو داره...بعد ضرت چند بوته خار صحرایی کنده از زمین...خارصحراییا رو گرفته بالا هی چرخونده بعدش هی جیغ داد زده و صداهای غرش مانند درآورده حمله کرده سمت گله سگ وحشی...خودش میگه...سگا زدن رو ترمز بعدش از من فرار کردن...حتما پیش خودشون فک کردن این چه جونوریه که داره میاد مارو بخوره...میگه یه مقداری که دوئیدم دنبالشون ...موندم...بعد با تمام سرعت برگشتم تو ماشین...موندم تا شب که یه جیپ گشت سپاه رد میشده تا منو نجاتم دادن...خودش میگه اگه شب اون اتفاق میفتاد سگا حتما منو تیکه تیکه میکردن چون سگ جماعت شب زرنگتر و قویتره...ولی روز یه مقداری ضعیف و ترسو میشه....خوب...بچه ها بعضی وختا برای نجات خودمون از یه موقعیت سخت لازمه بزنیم به دل مشکل...ولی با احتیاط...ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم........مرسی                                                      


ادامه مطلب

چهار شنبه 24 شهريور 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

آقای رستم

ما را از شیطان نجات بده

سیبیلا از بناگوش در رفته....همشون گردن کلفت...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟...خوب...ما توی شهرمون مثل همه شهرای دیگه یه چندتا محل مشخص داریم که کارگرا یا اونایی که حاضرن کار کنن اونجا وایمیستن تا یه نفر بیاد ببرشون کارگری..مثل میوه چینی...بنایی...اسباب کشی...خلاصه کارای اینجوری...یعنی هرماشینی که اونجا وایساد اینا میرن سمتش تا سوارشون کنه ببرشون کار...آدمای واقعا زحمتکشی هستن...رزق همشون حلاله...خوب...اینا یه عادتی که دارن تاماشینی اونجا وایساد دیگه میریزن سرش و سوار میشن...خوب...ما خودمون واسه کارای باغ و مزرعه و کارای ساختمونی یه دونه ماشین نیسان داریم که آبی رنگه..من خیلی دوسش دارم...دو تا میز نهارخوری زنعمو سفارش داده بود..آماده شده بودن...کارگاهی هم که اونا رو ساخته بود دقیقا کنار اون محلی بود که کارگرها وایمیستن منتظر کار....داداش جان مانی با داداش جان صادق خواستن برن میز نهارخوریا رو بیارن...منم به زور و التماس رفتم باشون...آخه همیشه دوس دارم بشینم عقب نیسان...نمیدونین چه حالی میده...خلاصه...منم بردن باشون...عینهو بز ایستاده بودم عقب نیسان هی باد میخورد صورتم حال میکردم...خوب...رسیدیم...تا ماشین وایساد یوهویی حدود ده پونزده تا کارگر آماده به کار...سیبیلا از بناگوش دررفته...همشون گردن کلفت...هجوم آوردن سمت ماشین...چون فکر میکردن میخاهیم ببریمشون کار...هرچی مانی و صادق میگفتنشون که کارگر نمیخاییم باور نمیکردن..چون چندبار صادق و مانی ازونجا کارگر برده بودن...خوب...منکه کلا از ترس فرار کردم رفتم جولو کنار مانی و صادق نشستم...نشستم وسطشون داشتم له میشدم...منکه ترسیده بودم ازشون..همشون شبیه پهلونای قدیمی بودن...مثل آقای رستم بودن...اصلا ماشینو هی تکون میدادن...من نزدیک بود گریم بگیره...مانی بالاخره بهشون گفت...(همتون سوار شین میخاییم ببریمتون سر زمین کار کنین)...خلاصه سر قیمت یه کم بحث کردن...اونام قبول کردن...من باورنمیکردم..ولی داداش جان صادق با شکلک درآوردن بهم یه چیزایی فهموند...خوب...رفتیم...همشون عقب نیسان نشسته بودن...از شهر خارج شدیم تا رسیدیم به بیابونی...بازم رفتیم...خلاصه رسیدیم به زمین خیلی بزرگ که پر از سنگ بود..سنگای بزرگ وکوچیک...مانی پیاده شد..کارگرا هم پیاده شدن...مانی بهشون گفت که...تا عصر باید تمام این سنگا رو بردارین ببرین اونطرف جمع کنین واسه شرکت آهک سازی میخاییم...من داشتم از خنده میمردم ولی من و صادق یواش میخندیدم...خوب..بعد بهشون گفت که(ما بریم تا ظهر براتون ناهار بیاریم...)...خوب...مام برگشتیم...برگشتیم نیگا کردیم...بیچاره ها شروع کردن به جمع کردن سنگا...فک کنم سه چهار روز زمان لازم داشتن تا تمومش کنن....خیییییلی خندیدیم اونروز...ولی مانی و صادق تا مدتها سمت اون محل کارگرا نرفتن...چون حتما دعوا درگیری توش بود...اخه یعنی چی بیچاره ها رو بردی اون سر دنیا الکی گرفتیشون کار بعد سراغشون نرفتی...فک کنم اونا بدترین ضدحال عمرشونو خورده بودن...خوب...قبل از هر تصمیمی فکر کنیم و صبر کنیم تا نظر شخص مقابل ..یا اطرافیان...و..شرایط خودمون رو بهتر درک کنیم....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم ...ادامه زدم..............مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 15 شهريور 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

تصور اژدها

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...رفته بودیم منطقه کوهستانی اطراف شهرمون ...یا همون ...سردشت...یه جای بسیار زیبا و به همون اندازه خطرناک...اونجا معمولا چهارطرفت کوهه و میتونی عظمت طبیعت رو با چشمات ببینی...یه کوهایی که وختی میبینیشون خودبخود قلبت میلرزه...ولی اونجا بجز کوه منطقه های باز هم داره....خوب...ماجرای من ازونجا شروع شد که رفتیم من و مانی توی یه منطقه باز تا مانی ماهی سرخ کنه روی آتیش و منم مثلا کمکش کنم....خیلی از چادرای خونوادگی فاصله داشتیم...قبل از ظهر بود....مانی اونورتر داشت ماهی سرخ میکرد...یعنی برشته میکرد روی شعله مستقیم آتیش...روغنی در کار نبود....خوب بلده ...خوب...منم داشتم همینجوری واسه خودم بازی میکردم...یعنی نشسته بودم داشتم یه اژدهای بزرگ رو روی یه کوهی که روبرومون بود تصور میکردم...بعدش...دیدم یه حشره تقریبا سیاه و قرمز اومد روبروم بال بال میزد...وزززززززززز...خوشم اومد ازش...ولی اون چپ چپ نگام میکرد....بعدش اومد سمتم منم رفتم عقب...دیدم ول کن نیست...منم که بدنم از نظر کششی مشکلی نداره...پامو بردم بالا یه لگد کاراته ای زدمش پرتش کردم...یه مقداری دور شد...دوباره اومد...هی دورم میچرخید...منم بازم ضرت زدم شوتش کردم...بعدش دیدم تعدادشون بیشتر شد...همشون دورم میچرخیدن...بعدش یکی یا دوتاشون بهم حمله میکردن منم با دست یا پا میزدم پرتشون میکردم....خیلی بازی جالبی بود....اصلا خیلی داشتم لذت میبردم...هی خندم میگرفت...ولی حس خوبی نسبت به اون حشره های خشن نداشتم....شبیه زنبور بودن ولی خیلی بزرگتر از زنبور بودن...بعد وز وزشون خیلی کت و کلفت بود....وز وز نبود...بیشتر شبیه صدای...غیژژژژژژژژژژژژژژ....اینجوری...خوب...بعدش داداش جان مانی داد زد ..(داری چیکار میکنی؟؟)...منم گفتم (هیچی دارم با اینا بازی میکنم)...داد زد(کدوما؟)...گفتم(نمیدونم...همینا ..خودت بیا ببین)....بعدش پاشد اومد....درجا خشکش زد...منم تعجبم شد....گفتمش(چیه؟)...گفت(کثافت بی شعور...وختی گفتم..بیا...میدوئی میای میپری تو بغلم عنتر)...دیگه نپرسیدم واسه چی چون لحن صداش خیلی جدی بود....تا داد زد...بیاااا...منم دوئیدم رفتم پریدم بغلش...اونم منو عینهو بشکه پیچوند زد زیر بغلش فقط دوئید...من صورتم سمت حشره ها بود...تعقیبمون میکردن...با یه صدای وحشتناک....ولی یه مقداری که اومدن ولمون کردن رفتن دور ماهیا....مانی فقط میدوئید...وختی جریان رو تعریف کرد برای فامیل دیگه تا عصر کسی تنهایی از چادرا فاصله نگرفت...منم کلی کتک خوردم...آخه اونا زنبور قاتل بودن...یه نوع زنبور مهاجم و گوشتخوار...که به طعمه های تنها حمله میکنن...یه نوع صحرایی که سیاه و سرخه....نتونستم عکسشو توی نت پیدا کنم....فک کنم خیلی خوش شانس بودم اونروز....ما توی زبون محلیمون بهشون ....زنبور شیرکش...یا شیرگونج....میگیم...ما به زنبور میگیم...گونج...gonj....اینا واقعا زنبورای خطرناکی هستن...دقیقا شکل زنبورن ولی خیلی بزرگتر...به شدت گوشتخوارن....و ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 25 مرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

خانوم دکتر

به نام خدا

...باید حداقل یه دکتر بشه....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....ببخشید دیرموقه دارم مینویسم...امروز هرچی سعی کردم وارد مدیریت این صاب مرده بشم وارد نمیشد...بعضی وختا کلا اینجوری میشه...خوب...این خاطره یکی از خاطرهای دلهره ایه منه...یعنی وختی یادم میاد قلبم میریزه پایین...خوب...من خودم خیلی بچه بودم...پدیا هم که سنش تقریبا نصف منه...یه بار سر ظهری دلش میخاست از خونه ببرمش بیرون ...نمیتونست حرف بزنه ولی من همیشه میفهمیدم چی میخاد..یا چی نمیخاد...منم سوار کالسکه کردمش کاملا بدون اجازه از خونه بردمش بیرون....اونموقه ها که عقلم نمیرسید تنهایی نباید برم بیرون...یا وسط ظهریا نباید برم بیرون..اونم با یه بچه توی کالسکه...اونم یه دختربچه...اونم پدیا که فقط یه دونه ازش توی دنیا هست...خوب...بردمش بیرون...هی دورش میدادم...هی باهاش حرف میزدم...تا رسیدیم به یه سرازیری طولانی...منم رفتم با کالسکه توی سرازیری...سرعت گرفتم...پدیا هی میخندید...بعدش یوهویی دسته کالسکه از دستم در رفت...بعدش کالسکه سرعت گرفت...ازم فاصله گرفت...چون کالسکه چهارتا چرخ داشت ولی من فقط دو تا پا داشتم....هرچی میدوئیدم بهش نمیرسیدم...اون سرپایینی طولانی یه بولوار بود پر از خیابونای فرعی که واردش میشدن...خدایا یه بار یه موتوری از فرعی نیاد جلوی پدیا...یه بار از فرعی یه ماشین نیاد جلوی پدیا....هرچی زور داشتم زدم و تندتر دوئیدم...از ترس گریم گرفته بود...پدیا باید بزرگ بشه...باید بره مدرسه...باید بره دانشگاه...باید حداقل یه دکتر بشه....بالاخره آخرای سرپایینی بهش رسیدم...نزدیک بود با دماغ بخورم زمین....گرفتم کالسکه رو...ولی یوهویی ترمز نکردم...ممکن بود به گردن بچه آسیب برسه....یواش سرعت رو کم کردم...بعدش پیچیدم سمت خونه....بعد دیگه من غلط بکنم کالسکه رو تند برونم....شکر خدا هیچ ماشین یا موتوری از فرعی نیومد...حتی پدیا اصلا متوجه شرایط خطرناکش نشد...چون همش میخندید...ولی هرموقه یادم میاد خیلی میترسم و از خدا تشکر میکنم که مواظب پدیا بود و ازش میخام همیشه مواظبش باشه....خوب...دعا میکنم خدا مواظب شما و کسایی که دوسشون دارین و کسایی که دوستون دارن باشه....ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 مرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

داش هانی مچکریم

ما را از شیطان نجات بده

..بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن....

دیرزمانیست میخواهم از عنکبوتهایم سخن به میان آورم ولی نمیشود...خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم..میخواستم درباره عنکبوتام براتون حرف بزنم...حتما میدونین تارعنکبوت توی خونه یا اتاق چیزخوبی نیست ومعمولا موقه تمیزکاری ...خونه زندگی این بدبخت بیچاره ها نابود میشه...من تا تقریباپارسال اتاقم زیاد زیاد تارعنکبوت میبست در و دیواراش...مامان خاله و زنعموجان همش سعی داشتن جمعشون کنن ولی من اجازه نمیدادم حالا یا به زور یا به التماس...خوب...تااینکه عموجان خیلی جدی ازم خواست خودم با دستای خودم جمعشون کنم...منم که ..باشه..خوب...رفتم سراغشون...یه جعبه مقوایی دست وپا کردم...جعبه ایکس باکس...خوب...ازون عنکبوت پا درازای خوشکل بودن...با هرزحمتی بود همشونو یه جوری فرستادم توی جعبه...زبون آدمیزادحالیشون نمیشدکه...حالا دوسه بار ضرت با پله افتادم پایین بماند...خوب..بعدش لونه های خوشکلشونو جمع کردم باجاروبرقی...بعدش بردمشون دم در که آزادشون کنم برن یه جای دیگه...هوا خیلی خیلی گرم بود...وقتی انداختمشون از جعبه بیرون بیچاره ها از گرما عین یتیم اسیرها دوئیدن سمت جعبه چون خیییلی گرم بود زمین و هوا...نمیدونین چقد دلم براشون سوخت...احساس کردم نمیتونن بیرون دوام بیارن...نه...هانی نمیتونه شمارو اینجوری ول کنه...یه فکری به سرم زد..بردمشون دوباره توی اتاقم...پله گذاشتم...بعدش جعبه رو بردم کنار لامپ لوله ای که دقیقا بالای میزکامپیوترمه...همشم شبا نورش رو دکمه های صفحه کلیده نمیزاره دقیق ببینمشون...لامپ مهتابی بهش میگیم...خوب...بعدش بیرون اومدن...رفتن کنار مهتابی ...گفتمشون ..(زبون نفهمای عزیز...اینجا که هستین حشره مشره ها همشون اینجا جمع میشن...اونوقت میتونین هرچی دوس دارین حشره شکار کنین..زهرمارتون بشه...ببینین...هرکدومتون ازینجا جای دیگه اتاق رفت دیگه به من مربوط نیست...افتاد؟؟؟)...چیزی نگفتن...منم بعدش روی یه کاغذ گنده نوشتم...(((هرکس عنکبوتهای من را ازینجا جمع کند با من طرف است)))...بعدش کاغذ رو چسبوندم زیر مهتابی جوری که همه ببینن...الان تقزیبا یک سال گذشته هنوز عنکبوتام همونجا هستن...کلی هم حشره گرفتن...جای دیگه هم تار نزدن...شمردمشون تقریبا هیجده تا شدنه....دیشب که بهشون نگاه میکردم همشون با همدیگه بلند میگفتن..((((داش هانی مچکریم...داش هانی مچکریم)))..خخخخخ...آخرشو خالی بستم...خوب...ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

24434

ما را از شیطان نجات بده

مانی ما ذاتش خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم مال خودم نیست...مال داداش جان مانیه...خوب...اون موقه ها که نوجوون بوده...بعدش اونموقه تلفن خونگی تازه توی شهرمون داشتنه برای مردم میکشیدنه..یعنی هرکی کلاس بالا بوده فقط تلفن داشته...یعنی ما نداشتیمه...بعدش وحید اینا هم نداشتن...بعدش یه بار توی مدرسه معلم بهشون میگه که شماره تلفن خدا..24434..هستش بعدش تا خواسته بیشتر برای بچه ها توضیح بده که جریان این شماره تلفن خدا چیه زنگ خورده بعدش معلمشون گفته که ..فردا براتون میگم...خوب...ولی این مانی و وحید و یکی از دوستاشون خیلی کنجکاو بودن که با خدا تلفنی حرف بزنن...بچه بودن خوب...بعدش...نه ما تلفن داشتیم نه وحید اینا...بعدش اینا رفتن خونه همون دوستشون که مثل خودشون خیییلی دوس داشته که با خدا حرف بزنه...چون اونا تلفن داشتن....بعدش رفتن خونشون بعدش الکی خودشونو زدن به درس خوندن یعنی مثلامثلا دارن درس میخونن...بعدش توی یه موقعیت مناسب وختی که مامان دوستشون رفته از خونه بیرون رفتن سراغ تلفن و شماره گرفتن..24434...بعدش یه آقایی گوشی رو برداشته گفته ..(بفرمایین)...مانی هم گفته(سلام..منزل خدا؟؟)...آخه بچه ها اونموقه توی شهرمون که تازه تلفن اومده بوده شماره ها پنج رقمی بودنه...خوب...بعدش آقاهه گفته(مسخرمون کردی بچه؟؟)...مانی هم از رو نرفته گفته(خدا..میدونم خودتی ..شوخی نکن ..منم مانی)...بعدش آقاهه عصبانی شده و خلاصه سر مانی اینا داد زده...خلاصه مانی و وحید و دوستشون کلی به اون آقاهه التماس کردنه که باهاشون حرف بزنه آخه نعوذبالله فکر کردنه که ایشون خداهه...بعدش مانی گفته(خدا ما از گناهامون توبه میکنیم تو هم بامون آشتی کن)..بعدش اقاهه گوشیو قط کرده ...خلاصه چندبار تماس گرفتن ولی فایده نداشته..اونام دیگه دست و دل ناامید برگشتنه خونه هاشون...خلاصه ..فردا میشه و میرن مدرسه...بعدش سرکلاس معلم به یادآوری چندتا از بچه ها جریان شماره تلفن خدا رو برای بچه ها توضیح میده...خوب...حرفشم کلا این بوده که..((بچه ها...توی اسلام...دو رکعت نماز صبح داریم...چهاررکعت نماز ظهر..چهاررکعت نماز عصر...سه رکعت نماز مغرب...چهار رکعت نماز عشا...که روی هم میشه..24434...))...من که اونموقه اونجا نبودمه ولی میتونم قیافه مانی و وحید و اونیکی دوستشونو تصور کنم....خوب...بچه ها الان مانی بزرگ شده...یه بار ازش پرسیدم ..(نمیخای شماره خدا رو بگیری باهاش حرف بزنی)...گفت(اگه واقعا شماره واقعی خدا رو داشته باشم بازم بهش زنگ نمیزنم)....مانی ما ذاتش خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا اینجوری سعی میکنه خدا رو فراموش کنه...اون فقط دهه محرم و مواقع خیلی ضروری و اضطراری یاد خدا میفته...کاش همیشه همونجور بچه میموند...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....راستی این چندمدت ساعتای آپ زدنم نامنظم هستش ..بخاطر قطع و وصل نت...چون توی اولین فرصتی که نت میاد باید اپ کنم...ادامه مطلب زدم.....هانی هستم .....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 29 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

mostaraab 3(matrix)

ما را از شیطان نجات بده..هم از خودش..هم از افرادش

...بعدش یادش اومدکه صادق داره روی یه ساختمون جدید کار میکنه....

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...اول بگم که بخاطراینکه دیروزنتونستم پست بزنم شرمنده...خوب دیگه نشد دیگه...خیلی خوب...این خاطره مال چندروز پیشه...خوب...با مانی رفته بودم درسطح شهر..بایدچندجا رو امضامیکردم..خلاصه..دیگه تقریبا کارای مربوط به من تموم شده بود که حواسم بود مانی همش جر میخوره توخودش...گلاب به روتون یه مشکلی براش پیش اومده بود که بعضی وختا برای همه پیش میاد...یعنی داشت میترکید...ایععععع..خوب...دیگه نتونست تحمل کنه و ازم پرسید که کجا دسشویی گیر میاد؟؟...منم گفتمش که نمیدونم...خوب...وسط شهربودیم...هرجا نگاه میکردیم خبری از اتاقک آرامش نبود....بعدش یادش اومد که صادق داره روی یه ساختمون جدید کارمیکنه...اونجا حتما اون چیزی که داداش جان مانی احتیاج داشت بود...خوب...رفتیم اون سمتی...بالاخره رسیدیم....بیچاره چشاش قرمز شده بود از فشار...رسیدیم...رفتیم داخل...ولی توی اون حیاط که فک کنم قرار بود بعدا مدرسه بشه...یه قسمتیشو صادق پیمانکاریشو گرفته بود...خبری از صادق نبود...ولی مهم نبود کاری باصادق نداشتیم...در این برهه از زمان مانی مهمتر از هرچیزی بود...البته تقریبا مهمتر از هرچیزی...توی اون حیاط بزرگ خبری ازون اتاق ویژه نبود...مانی دیگه نمیتونست تحمل بیاره...منم یه کم توی حیاط چرخیدم...بالاخره چشمم به چندتا کارگر و بنا که داشتن زمین رو سنگفرش میزدن خورد...رفتم جلوتر و سلام اینا...بله...متوجه شدم دارن گلاب به روتون دسشویی رو تکمیل میکنن...منم برگشتم...داداش جان مانی درحالیکه تقریبا گریش داشت میگرفت گفت(چی شد؟پیداکردی؟؟)...منم گفتمش(اونجا پشت اون دیوار دسشویی ساختن..)..بعدش مانی عین موشک دوئید رفت اون طرفی..ولی خوب...نموند تا من جمله خودمو کامل کنم...آخه میخواستم بهش بگم...(...ولی هنوز قابل استفاده نیست)...منم رفتم دنبال مانی....اینو که میگم با چشمای خودم دیدم...یه بنای زحمت کش نشسته بود روبری دسشویی و داشت جلوشو سنگفرش میزد...بعدش مانی داشت عین یه گراز وحشی سمتش می دوئید...بعدش بناهه و کارگراش مونده بودن این بابا چه مرگشه...دوتا از کارگرا وقتی دیدن مانی اینجور میدوئه سمتشون فک کردن واسه دعوا اومده فرار کردن...بعدش مانی قشنگ عین فیلم ماتریکس از روی بناهه پرید بایه لگدکاراته زد ضرت در دسشویی باز کرد...آخه چندوقته داریم کاراته یادمیگیریم...من و زاگرس ..مانی هم باید باهامون باشه...خوب...رفت داخل...بعدش گلاب به روتون...صدای گارام گورومبه مانی تااونجاکه من بودم اومد...فک کنم مانی منفجرشد اون تو...بناهه و کارگراش که دماغشونو گرفتن وسائلشونو جمع کردن رفتن...از بوی بد نمیشد نزدیک شی بهش...بعدمدتی مانی داد زد..(اینجاآب نداره...آب بیار براممممم)..منم یه سطل اونجا بود آب کردم بردم براش پشت در...داشتم خفه میشدم ازبوی بد..ایعععع...مانی بیرون اومد...رفتیم...بعدش صادق زنگ زدکلی به جفتمون فوش داد...اخه مانی بدجوری اونجا رو به گندکشیده بود...باید داخل دسشویی رو از اول میساختن...خوب...ببخشید خاطره ایندفه حال بهم زن بود....ادامه مطلب زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم........مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 19 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

کافئین

ما را از شیطان نجات بده

یه کم موندم نیگاش کردم...احساس کردم داره سربسرم میزاره...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...اینبار میخام باهاتون درباره مغازه داری کردنم صحبت کنم...من یه بار به مدت چیزی حدود نیم ساعت مغازه داری کردم....خوب...سوپری سر کوچمون یکی از دوستای صمیمی داداش جان مانی خودمونه...یعنی همسایه دیواربه دیوارمونه...همسن مانی خودمونه قبلا چندبار از ایشون گفتم...داداش جان وحید...مانی سوپری زده وحید هم توش کار میکنه که بهش نگن چرا بیکاری..فقط به این دلیل...دلیل دیگه ای نداره...خوب...یه روز رفته بودم یه مقداری هله هوله بگیرم که مانی هم توی مغازه بود...قرار بود با وحید دوتایی برن یه کاری و زود برگردن...خوب...منتظر بودن یه نفر بیاد نگهش دارن توی مغازه تااینا برن و بیان...کار همیشه شونه...مغازه رو الکی زدن...بعدش من رفتم داخل...مانی گفت(یه دو دیقه واسا پشت دخل الان میاییم)...بعدش منم قبول کردم.. یه حدودی قیمت چیزا رو بلدم..غروب بود...همینجوری توی سوپری بودم که یه آقایی اومد داخل...خوب...یه کم باچشاش دنبال فروشنده گشت منم گفتمش(بفرما عمو درخدمتم)..خلاصه ..حرفش این بود که قهوه اسپرسو میخاست...همون قهوه ها که یه مدل متعادل ومعمولی از قهوه هستن...معمولا هم توی بسته هایی با یه قیمت پایین میفروشنشون...بعدش منم یه دونه بهش دادم...بعدش قبل ازینکه بره پرسید(پسرم این قهوه ها رو چطور درست میکنن؟)..یه کم موندم نیگاش کردم...احساس کردم داره سربسرم میزاره...آخه کسی نیست که ندونه قهوه اسپرسو رو چطور درست میکنن..بزار آب پنج دقیقه روی گاز..آماده میشه ازچایی هم ساده تره...منم به شوخی ولی با یه حالت جدی بهش گفتم(خیلی سادس عمو میریزین توی آبگوشت یه ده دقیقه جوش بخوره آمادس)...یه کم ساکت موند...انگارداشت فکرمیکرد...منم دو دل بودم که بالاخره طرز درست کردن اسپرسو رو بهش بگم یا نه...تا دل و خدامو یکی کردم دهنم باز کردم که بهش بگم...خدافظی کرد رفت...یه کم موندم....مانی ووحید اومدن بعدش بامانی برگشتم خونه...خلاصه...شام رو تازه خورده بودیم که...مانی از اتاقش اومد بیرون قبل از اینکه حرفی بزنه یه پس گردنی بهم زد چشام سیاهی رفت...دادزدم(****چت بود یه هویی روانی؟؟؟؟)...داد زد(توی مغازه چیکارکردی گاوووووو؟؟؟)...وای وای وای...اصلا همه چی اومد دستم...بعدش اعتراف کردم...مانی رفت سوپری ولی من نرفتم....خلاصه کتک بعدی رو هم از عموجان خوردم...تا کتکه تموم شد...مانی برگشت...تعریف کرد که..هانی به یه نفرگفته بایدقهوه رو بریزی توی آبگوشت...طرفم نمی دونسته رفته اینکاروکرده آبگوشتشون خراب شده اومدن خونوادگی دم سوپری دعوا ...مشخصات هانی رو هم داده...ولی مانی ووحید درستش کرده بودن بهش گفته بودن اون یه غریبه بوده که نگهش داشتیم دم مغازه...ولی بی شعور بوده اخراجش کردیم...بعدش وختی عمو دلیل جریان رو فهمید بازم کتکم زد...بعدش دیگه تا من باشم قهوه به کسی نفروشم....خوب...بچه ها اگه کسی ازمون سوالی کرد بهترین کار اینه که درصورت امکان بهش جواب درست بدیم...البته درصورت امکان...و...ایستاده بود همچنان خیره در ادامه مطلب پاشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...خورشید هم زدم.....هانی هستم...........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 10 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

شایدم یه سوسمار5

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...چادرای متاهل ها جدا بود چادرمجردها جداتر...یعنی دیگه زن و بچه دارا شبا یه طرف میخوابیدن بی زن و بچه ها هم یه طرف می موندن بیدار...خوب...همشم سروصدا بزن و بکوب برقص این حرفا...خوب...دیگه معمولا ما بچه ها هم بیشتر پیش پسرمجردا بودیم...خلاصه خوش میگذروندیم هرجوری بود...این وسط یه مرغ زبون بسته هم تک و تنها که فک کنم مال محلیای اونجا بود کلا پناهنده شده بود به چادرای ما و مام براش دونه و غذا میریختیم...کسی هم کاری بهش نداشت...البته این داداش جان مانی نظربد به این مرغه داشت همش میگفت این جون میده واسه کباب...مام هی بهش میگفتیم ..مگه گشنه موندی اینهمه غذا دیگه چیکار این بدبخت داری...اونم دیگه بی خیال میشد...

((((من به بالاترین نقطه کوه رسیده بودم...یادگاریم هنوز روی یه صخره صاف بود..خودم شخصا اونجا نوشته بودم (1/1/1یادگاری حضرت آدم)..خوب..باچاغو دوباره کنده کاریش کردم و به حالت اول برش گردوندم تا سال بعد که دوباره برم تمیزش کنم...ولی هنوز تا بالا رفتن کامل از کوه یه ذره مونده بود))))

خوب...یه شب تقریبا از نصفه شب گذشته بود ماهام توی چادر مجردا بودیم...من بودم علی بود با چنتا دیگه از بچه ها بقیه دیگه بزرگ بودن...سرم روی پای مانی بود داشتیم با هم حرفای پسرونه میزدیم...چون آدم قویه وقتی سرمو روی پاش میزارم احساس قدرت میکنم...خوب...خلاصه هرکی سرش به یه چیزی گرم بود...یوهویی داداش جان صادق اومد داخل...با یه صورت روانی...یه کارد گنده خون آلود هم دستش بود...چندجای لباسشم لکه های خون بود...همه تعجب زده بهش نیگاه کردن...یه ذره موند...بعدش با یه لحن خاص گفت(کشتمش)...یادمه داداش جان مانی دودستی زد توسرخودش گفت(یا جد سادات..کیو کشتی؟؟؟)...بعدش صادق دیونه درومد گفت(بیایین نشونتون بدم)...همه با ترس و دلهره پاشدیم رفتیم دنبالش...بزرگترا چوب و چماق و تفنگ شکاری آوردن همراشون تا اگه درگیری شد بیکار نمونن نیگاه کنن...توی راه هی بزرگترا میگفتن ..دیدی بدبخت شدیم..دیدی این صادق خل وچل کار دستمون داد..هرچیم ازش میپرسیدن کیو کشتی ..چراکشتی..هیچی نمیگفت...فقط میبردمون سر صحنه جنایت...بالاخره رسیدیم سر صحنه وقوع جرم...بگو چی دیدیم...این مرغ بیچاره رو زده بود باکارد یه پاشو قطع کرده بود...فک کنم بیست وپنج جاشو باکارد زده بود...پاره پاره کرده بود این بدبخت فلک زده رو..یه چاله کوچیک آب هم بود اونجا پرخون شده بود...همه اولش یه ذره ساکت موندن...بعد کلی این صادق رو اردنگی و پس گردنی زدن...حقشه هرچی کتک بخوره...مانی بهش گفت(نصف عمرمون کردی کثافت احمق..)...صادق همونجور که کتک میخورد گفت(مانی بخاطر تو خواستم سرشو ببرم که کبابش کنیم باهم...میخواستم سرشو ببرم فرارکرد منم باکارد افتادم دنبالش)...خوب...اینم از داداش جان صادق ما که نفری ده سال از عمرمون اونجا بخاطر این الاغ بازیش کم شد...اولین بار بود که من از دیدن کشته شدن یه حیوون خوشحال میشدم اخه قبلش هممون فکر میکردیم اون یه آدم کشته....

(((((نشسته بودم روی یه صخره حدود دومتری که کفش صاف بود و بالاترین نقطه کوه بود..البته فک کنم بالاترین بود ...راحت میشد روش دراز بکشی...من اونجا تنها بودم..نه جنی بود نه غولی بود نه ماری بود...هیشکی نبود..البته اونجا من تنهای تنها هم نبودم...یه اژدهاتوی اون کوه زندگی میکنه که باهام دوسته ..اژدهای اژدها هم نیست...یه جوونوره که اندازش اندازه یه دستمه..سیاهه...از سالی که میام بالای کوه باهام دوست شده..امسال یه ذره بزرگتر شده...شبیه اژدهاهه...زیر اون صخره که من میشینم روش ...زندگی میکنه...چون آدم نمیبینه زود باهام دوست شد..زشته ولی خوشکله...اسمشو(اژی)..ejiگذاشتم ..همون اوله اژدها میشه اژی...خیلی آرومه.. باهاش کلی حرف زدم اونم گوش میکرد...بعدش یه کم سعی کردم به خورشید خیره بشم ولی چشام سوخت بی خیال شدم....سرمو گذاشتم روی کمر اژی پاهامو جمع کردم روی سینم چشمامو بستم سعی کردم یه کم بخوابم...داشتم برای برگشتن از کوه زورمو جمع میکردم..آخه پایین اومدن از کوه سخت تر از بالا رفتنشه خوب...ادامه مطلب یادتون نره...بازم سال نوتون مبارک...راستی ...نمیدونم اژی دقیقا چیه ..یه آفتاب پرسته...یه ایگوآنا...یه مارمولک بزرگ...شایدم یه سوسمار)))))


ادامه مطلب

جمعه 13 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

شایدم یه سوسمار4(بیچاره گلها)

ما را از شیطان نجات بده

با لحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...سلام دوستای گلم...سلام دوستای گلم...حتما تعجب کردین من چرا هی گل گل میکنم...خوب...الان میگم براتون...خاطره امروزم درباره گل هستش...من یه شوهر عمه دارم دکترای ادبیات داره...بعضی وختام باهاش بحث میکنم...بی خیال...توی سه دقیقه یا کمتر به..وایسا وایسا بزار منم حرفمو بزنم میندازمش...اون همیشه از بحث کردن با من فرار میکنه...اون بابای علی خودمونه...همیشه هم سعی میکنه خوشو احساساتی و شاعرانه نشون بده..ولی معلوماتش بد نیست...خوب...

((((خیلی دیگه نمونده بود من به بالاترین نقطه کوه برسم...دلم نمیومد کوه رو تموم کنم...کوه عزیز من فاتح تو نیستم فقط اومدم پیشت مهمونی زودم میرم ...ماباهم دوستیم...مگه نه؟؟))))

دم صب بود...روز دوم فک کنم...نشسته بود روی چمنها و به طبیعت نیگا میکرد منم نزدیکیاش بودم..بعدش درومد گفت(آدم باید توی زندگی ازین گل زیبا که تک و تنها اینجا رشد کرده یاد بگیره چطور مقاوم باشه)...توجه ماهایی که دوروبرش بودیم بهش جلب شد...باز این میخاد شعر بگه...بعدش به گلی که جولوی پاش بود اشاره کرد..گفت(چه گل زیبایی واقعا شاهکار خلقته)...من یه کم به گل نیگا کردم...بعدش ..وای...جولوی پای منم یه دونه گل بود...تازشم ..از گل شوهرعمم بزرگتر و خوشکلتر بود...بالحن مسخره آمیز بلند که همه بفهمن گفتم(ولی گل من از مال شما مقاومت تره)..بعدش همه به گل من نیگا کردن....بعدش من پز گلمو دادم...بعدش پدیا ازونطرف درومد گفت(گاو گل من از گلای شما خیلی خوشکلتره)...وااااا...بعدش مانی گفت(گل من که دیگه ترکونده گلای شما دربرابر گل من باس لونگ بندازه)...بعدش داداش جان صادق هم از گلش گفت ..بعد همه که اونجا بودن...بعدش سرگلامون حرفمون شد حمله کردیم به گلای همدیگه که لهشون کنیم...بیچاره گلها...آخه شوهرعمه گرامی بااون عینک ته استکانی یوخده بیشتر دقت میکردی...اونجا که تا دلت بخاد ازین گلها بود...گلهای قرمزکوچولو با برگایی که شبیه کاغذ بودن...اونجا تا چشم کار می کرد ازون گلها بود...شوهرعمه هم ازین گیج بازی که دراورده بود ناک اوت شد...رفت توی چادر...

((((هرچی به بالای بالای کوه نزدیکتر میشدم قدمهامو آهسته تر میکردم...بخدا دلم نمیومد تمومش کنم...من توی اون کوه هیچی نبودم...))))

خیلی خوب بچه ها....ادامه مطلب فراموش نشه...خودتون گل باشین عمرتون عمر کوه....خوب...و...فردا دوازده به اضافه یک به دره تااونجا که من شنیدم...پس اگه فردا میرین بیرون مواظب خودتون و بقیه و طبیعت خدا باشین...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم.....زاگرس منتظر کامنت تو هستم ببینم ایندفه چطور کامنت میدی...شاید یه روزی این وبلاگ رو تو ادامه دادی ...کسی چه میدونه...............مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

شایدم یه سوسمار3(گوممم..گومممم...گومممم)

ما را از شیطان نجات بده

سلام سلام سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...بازم تایادم نرفته براتون از عید امسالم بگم...حدودای قبل از ظهر بود...من با علی پسرعمه نشسته بودیم روی یه تپه و همینجوری الکی چرت و پرت میگفتیم....بعدش حرف بشکن درومد ..علی گفت(من بشکن بلدم بزنم)بعدش چندبار تلق تلق تلق بشکن زد...منم یه کم نیگاش کردم گفتمش...(وای خوشبحالت من بلد نیستم میشه بهم یاد بدی؟؟)...گفت(خیلی سخته خودم دوماه طول کشید تایاد گرفتم)...

(((((یه مقداری سخت بود اینجای کوه که رسیده بودم...وسطاش بودم...شیبش بالا بود...بچه ها کوه اولش به نظر سخت میاد ولی اگه بزنی به دلش میبینی خیلیم دوس داشتنی و باحاله..کوه کلا دوست خوبیه...خیلی دلم میخاست یه تیر در کنم...ولی هنوز ساعت ده صبح نشده بود...)))))

خلاصه کلی به علی اصرار کردم که بشکن بهم یاد بده بزنم...اونم قبول کرد...بعدش سعی کرد بهم یاد بده ولی من نمیتونستم بعدش انگشتامو گرفت و کمکم کرد که بشکن بزنم...بعدش...من یه دونه زدم...یه کم صدا داد..بعدش دومی رو زدم...بیشتر صداداد..بعدش سومی چهارمی پنجمی...خیلی خیلی از بشکنای علی بیشتر صدا میداد...منم خیییییلی هیجان زده شدم و هی داد میزدم (یاد گرفتمممم..واییییی..چقد خوبهههههه..ممنون علی جوننننن)...علی خیلی خیلی تعجب کرد اصلا فکش افتاد...گفت(چقد زود یاد گرفتی من دوماه بیشتر طول کشید تا یاد گرفتم)...

(((((بالاخره ده صبح شد منم با پنج تیر یا همون وینچستر کوتاه...یا به قول پرنسس پدیا..اینجستر...مجوزداره البته..یه دونه در کردم هوایی...این شلیک خیلی معنی داشت...یعنی به خونواده و قوم و خویشا میگفتم که ..الان ساعت دهه من حالم خوبه مشکلی پیش نیومده...دارم ادامه میدم..ببخشید که قبول نکردم کسی همرام بیاد...)))))

خلاصه به علی گفتم که من یه راز دارم که اینقده باهوشم و اینا...کلی هم براش مثل شعرایی که توی ادامه مطلب تبسم خورشید نوشتم تاب دادم...کلی التماسم کرد تا رازمو بهش گفتم...یه گلهایی بود اونجا قرمزوقشنگ...زیاد بودن اونجا...بهش گفتم اگه ازینا باچایی بخوری هوشت تا سه ساعت خیلی خیییییلی زیاد میشه ولی به کسی نگی...اونم گفت باشه....

(((((صدای شلیک هواییم خیلی بلند بود اصلا همه جای دنیاپیچید...گوممم..گوممم..گومممم..گومممم...گومممممم...گوممممممم....هنوز صداش توگوشمه...))))))

خلاصه داشتم با مانی اینا حرف میزدم که از توی چادر عمه جان اینا عمه جانم جیغ زد...(هانییییییییییییییییییییی)....آخه جولوی همشون علی  چندتا ازین گلهای قرمز چیده بود اینداخته بود توی چایی و ریده بود توی چایی کلا....بعد بهشون گفته بود هانی گفته اینجوری آدم باهوش میشه..نگرانی عمه اینا واسه چایی نبود...واسه این بود که ممکن بود کسی ازون چایی بخوره بلایی سرش بیاد...خیلی خوب...بچه ها من نابغه نیستم...بشکن رو هم که خیلی زود یاد گرفتم آخه ...از قبل... بلد بودم...خیلیم خوب بلد بودم..هانی باشی و بشکن بلد نباشی...مگه میشه..مگه داریم..هههههه...تا علی باشه من و بقیه رو با قوطی کبریت من سرکار نزاره...شاید اون زرنگ و زبل باشه..ولی من شاهزاده تاریکی هستم مگه شوخیه...خیلی خوب حوشکلا...ادامه مطلب زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................یاعلی


ادامه مطلب

سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

شایدم یه سوسمار2(رستاخیز مارها)

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...داشتم براتون از مسافرت عیدم میگفتم...زنعموبده رو که شکست دادم...حالا وقتشه با هم به جنگ یه مار خطرناک بریم....مار زنگی...خوب...صدای اعلام حضور مارزنگی با دمشه که تکون تکونش میده عین یه زنگوله...که اگه از نزدیک بشنوین شبیه اینه که یه قوطی کبریت پر رو هی تکون تکون بدین...شنیدم میدونم...خوب...من و داداش جان مانی و داداش جان صادق مرگ گرفته که یه بار اونجا نصف عمرمون کرد با یکی از پسرعمه هام ..پسرعمه علی...که همسن خودمه با دوسه تا دیگه رفتیم یه دوری توی سبزه ها و گلها و اینا بزنیم...برای اتیش روشن کردن هم کبریت لازم بود که من همرام برده بودم...وسط راهپیمایی شیطونیم گل کرد و خیلی حرفه ای قوطی کبریت رو جوری که اونا نبینن تکون تکون میدادم...بعد مانی گفت(صب کنین..احتمالا یه مار زنگی اینجاس)...ترسیدن..منم خودمو زدم به ترس...بعدش بارعایت اصول و توی یه خط و دقت به زمین زیرپامون توی یه صف برگشتیم...چون مارهای زنگی قبل از حمله به مهاجم اخطار میدن...بهترین کار برگشتنه...یه کم دیگه رفتیم...بازم من قوطی کبریتو تکون تکون دادم...بازم شنیدن..بازم ترس و دلهره...بازم یواش برگشتیم..خلاصه...چندباراینجوری ترسوندمشون...

((((رسیده بودم به ابتدای کوه سیاه...میدونستم اولش سخته چون آدم باید یه مقداری به تغییر زاویه حرکت عادت کنه بعدش دیگه وضعیت بهتر میشد...ازچند صخره بالاکشیدم و شروع کردم به فتح کوه..(هی آقاکوهه حریف امروزت منم..هانی)....)))))

خیلی خوب...یه بار که میخواستم بازم قوطی کبریت تکون بدم..یه لحظه داداش جان صادق دید...لو رفتم...یه کتک مختصری نوش جان کردم و مانی خیلی عصبانی قوطی کبریتمو پرت کرد ...بعدش دیگه خطر مار زنگی رفع شد...داشتیم می رفتیم....وای خدای من...اینبار تهدید جدی یه مار زنگی شروع شده بود...همه به من نگاه کردن...(بخدا من نیستم...قوطی کبریتو که مانی مونگل پرت کرد)...باورشون نشد...جیبامو گشتن...من دروغ نمیگفتم...خوب..بازم باترس و لرز برگشتیم...مانی میگفت که چون تو این صدا رو باقوطی کبریت درآوردی یه مارزنگی شنیده و تحریک شده...ولی چقد بی سواده...بچه ها مارها همشون کر هستن..تااونجا که من شنیدم...خدایی من خیلی ترسیده بودم...چون تجربه نیش مار خوردن رو دارم....ولی اونا اندازه من نمیترسیدن...خلاصه من و پسرعمه علی دستای هموگرفته بودیم و هی الکی به هم دیگه دلداری میدادیم...ولی جفتمون خیلی ترسیده بودیم...

((((رسیده بودم به یه جاده طبیعی توی بدنه کوه که بوسیله جاری شدن آب بارون به مرور زمان درست شده بود...کارم اینجا راحت بود....من باید سالی یه بار این کوهو فتح کنم...)))))

خلاصه...گردش غیرعلمی زهرمارمون شد و از ترس مارزنگی که چندبار دیگه تهدیدمون کرد دیگه بی خیال شدیم و برگشتیم....چون روبرو شدن با یه مار سمی شوخی نیست...شب شد...دیدم پسرعمه علی...راستی پسرعمه علی همونو میگم که کفشاشو اون سری جاگذاشته بود خونمون...همونو میگم...خوب..دیدم اومده نشسته کنارم یه جوری میخنده...لبخندی شیطانی بر لبانش نقش بسته بود...گفتمش(چه مرگته بگو)...بازم خندید...چندبارگفتمش..بالاخره دست کرد جیبش و قوطی کبریتو بهم داد...گفت (هانی نمیدونم چرا قوطی کبریتت رفت توی جیبم هی تکون تکون میخورد)...وای وای وای...عجب جونوری هستی علی...ولی ازم قول گرفت چیزی به کسی نگم وگرنه احتمالا واسه جفتمون کتک درمیومد...ولی حال کردم خیلی کارش جالب بود...هرچی عوض داره گله نداره هانی...مگه نه بچه ها....خوب...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم ...................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

شایدم یه سوسمار1

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...یه کم ممکنه طولانی بشه واس همین زود بریم ببینیم چی شد چی نشد...خوب...داداش جان مانی داشت باهام حرف میزد(هانی دیگه خیلی داری شورشو درمیاری کارت درسته ولی تابلو شده عنه کارو درآوردی دیگه)..منم گفتمش(آخه عمورضا بهم پول داد..نمیشد که اینکارونکنم)...خوب بچه ها...همین چند روز پیش یعنی تقریبا همزمان با سال تحویل یه کم اینور اونورش رفتیم کوهستان..کوهستانه کوهستانم نبود...یه منطقه بزرگ کوهستانی که وصل میشه به رشته کوههای زاگرس...زاگرس خودمون نه ..زاگرس کوهستانی...اطراف شهرمونه...خلاصه جاتون خالی...خیلی حال میده شب بخوابی چشاتو باز کنی ببینی توی چادر وسط طبیعتی...البته من موقه تحویل سال یه خواب اجباری داشتم...خوب...بچه هاجون همونطورکه میدونین توی هر فامیل و قوم و خویشایی یک یا چند ادم منفی هست که همه رو به جون هم میندازن...بدگویی میکنن...خلاصه همه رو اذیت میکنن...مام توی فامیل یه دونه داریم...یه زنعموی دیگمه...زن عمورضامه...دوسش که دارم..ولی...خیلی خوب...اون انگار نمیتونه بدی رو از خودش دور کنه..با بدی نفس میکشه انگار...

((((میخواستم شروع کنم به کاری که سه ساله هروقت میریم کوهستان انجام میدم...خودم تنهایی...یه کوه خیلی خیلی بزرگ و سیاه هست...ببینیش وحشت میکنی...یه کوه صخره ایه...محلیای اونجا بهش میگن...لونه جن...(loona jenn)...یعنی..لانه اجنه...من هرسال از صب زود خودم تنهایی ازش میرم بالا...اونقد بلنده که بالا رفتن و پایین اومدن ازش از شیش صب که بری ساعت دو عصر دوباره برگشتی...))))

خوب...داشتم میگفتم...همش منتظربودم اونیکی زنعموم یه حرکت اشتباه بکنه که من دلیلی برای حمله داشته باشم....آخه اونروزمامان خاله نسا دوبار بهش سلام کرد ولی اون عوضی جوابشو نداد..مامان خاله دلش شکسته بود از چشماش میفهمیدم ولی به رو نمیاورد...خلاصه..اونیکی زنعمو داشت برنجا رو که روی شعله بودن هم میزد...یوهویی یه صرفه خیلی معمولی کرد...منم همونلحظه شیرجه زدم برای برنجا اول لگدزدم به برنجا همش ریخت زمین بعدش شیرجه زدم برای خودش و انداختمش زمین نشستم رو شیکمش و داد و بیدادوفوش که(چرا صرفه کردی بالای برنجا و خلت و تف و اب دهنتو اینداختی توش)..ولی نمیزدمش فقط دستامو روی صورتش گذاشته بودم و فشارشون میدادم که بترسه...بعدش تازه گفتمش(من دیدم دعا اینداخته توی غذا این جادوگررررررررر)..اخه ازینکاراهم میکنه ولی اونروز من داشتم تهمتش میزدم....خوب...همه گیج شده بودن....

((((بسم الله کردم و یادخدا و شروع کردم رفتن به سمت کوه بزرگ و سیاه....موقه رفتن بهش نگاه نمیکردم چون ممکن بود بترسم و برگردم...خداوکیلی ترسناکه...سیاه و بلند و البته زیبا...))))

ولی نمیدونم چرا کسی نمیومد جدامون کنه همه فقط نیگا میکردن...حین دعوامرافعه خشنم با اونیکی زنعمو یه جوری به مامان خاله نسا نیگا میکردم که متوجه بشه این دعوا بخاطر اونه...دلش خیلی شاد شده بود...آی بمیرم براش جونم به جونش وصله...خوب..بالاخره مانی اومد گرفت بلندم کرد پرتم کرد توی چادر و قضیه تموم شد...ولی بعدش کلی منو اونیکی زنعمو به هم فوش میدادیم...گذشت ..تا شب شد...هنوز غذا آماده نبود...عموجان رضا اومد کنارم نشست..خیلی یواش گفت(دستت درد نکنه اجنبی خوب حساب زنمو رسیدی)...گفتمش(قابلی نداشت)...یواش حرف میزد و کلی با هم چونه زدیم البته یواشکی...گل کلامشم این بود که ...میخاست من شام رو برای زنش یا همون اونیکی زنعمو زهرمار کنم...یه مبلغی هم بهم داد که بخاطرش حاضربودم زنعموبده رو از کوه پرت کنم پایین یه دعواکه چیزی نبود....آخه بیشترهمه عمورضاازدستش اذیته...خوب...

((((هرچی به کوه سیاه نزدیکتر میشدم یه چیزی بیشتر بهم میگفت که برگردم..ولی وقتی هانی یه کاریو شروع کرد بایده بایده باید تمومش کنه به بهترین شکل....)))))

موقه شام من درست روبروی زنعموبده نشستم...من خیلی خیلی باغذا نمک میخورم...زنعموبده گفت(کمترنمک بخور ازین وحشی تر نشی)...هیچی نگفتم...بیشتر نمک ریختم رو غذا...بعد گفت(سگ دورگه مگه باتو نیستم)...خوب..دلیل کافی بود واسه درگیری...منم شیرجه کماندویی زدم براش و بازم دعوا...ولی مواظب بودم تاغذاشو قورت بده بعد حمله کنم ممکن بود خدانکرده بپره گلوش...اونم اماده بود بهترجنگید باهام ولی بازم من بهتربودم و کلی زدوخورد داشتیم...حواسم بود هرکی میخاس جدامون کنه یواش عموجان رضا جولوشو میگرفت.....میدونم خیلی طولانی شد....باید ببخشید....کلی حالشوگرفتم ولی...کسی نمیومد جدامون کنه..انگارهمه دوس داشتن اون یه کم ادب بشه..نفسم داشت بندمیومد..داد زدم(یه ک*****بیاد مارو جدا کنه تا من اینو نکشتممممممممم)...خوب...دیشبم مثلا واسه آشتی دادن منو اونیکی زنعمو اومده بودن خونمون ..ولی نمیدونم زنعموبده چی گفت بازم شیرجه کماندویی زدم براش بازم دعواشد....هههههههه....کارم بد بود ولی...هههههه..بی خیال...ادامه مطلب زدم...خیلی مهمه...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....................مر30


ادامه مطلب

یک شنبه 8 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

فردای آنروز 1

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...برگشتم..ولی چه برگشتنی... فردا صب عله طلوع باید برم دوباره ..میریم با خونواده و چندین تا از خونواده های فامیل منطقه کوهستانی اطراف شهرمون...هرسال میریم قبل از تحویل سال اونجاییم...خوب...بریم ببینیم خاطره چی شد...خیلی خوب...یادم نیست چه موقه بود دقیقا فقط میدونم مال خیلی وخت پیش نیست..بعد از ظهر بود...داشتم نمیدونم چیکار میکردم..فک کنم داشتم فیلم میدیدم...بعدش توی وسط فیلم متوجه شدم توی خونه صدای داد و بیداد و درگیری میاد...(بزنش ازینجا رفت)..(رفت اونور بزن تو سرش)...یعنی چی شده...منم پاشدم رفتم ببینم چی شده...دیدم همه خونواده با دمپایی و چوب و چماق ...دنبال یه موجود موزی هستن که بکشنش...حتی مانی تفنگ ساچمه ای گرفته بود که بزنتش...بعدش توی دادو بیداد متوجه شدم یه موش فاضلاب اومده توی خونه و همه چیو ریده مال کرده جسارتا..یعنی خسارت خونواده بیشتر از موشه بود...نمیدونین چه آشوبی شده بود...بچه ها ما به موشای فاضلاب گنده ها که خیلی چندش آورم هستن میگیم..گرزه..gerze...یه کلمس که از توی انگلیسی اومده توی زبون محلیمون چون اونام به موشای بزرگ یه همچین چیزی میگن فک کنم..اینجوری شنیدم نمیدونم...خوب...حالا همه دنبال بودن که گرزه رو بکشن ..منم زود یه چوب گرفتم که برم کمکشون با هم دخلشو بیاریم تا دوباره صلح و ارامش به قلمرومون برگرده...نمیدیدمش دقیق.. فقط میدونم خیلی فرز بود و زود زود جاشو عوض میکرد...قهوه ای بود و گنده...بعدش هدایتش کردیم طوری که بره توی حموم...اونجوری دیگه گیر میفتاد و داداش جان مانی یه گوله تو مغزش خالی میکرد...گرزه رف توی حموم...باور کنین بچه ها..خدا به سرشاهده..فقط یه لحظه دیدمش ..دمش خیلی کوچیک بود...ولی موشای فاضلاب همشون سه مترونیم دم دارن که....توی ذهنم تصاویر اینترنت رو که بارها دیده بود سرچ کردم...وای خدای من...اون موش فاضلاب نبود...یه همستر بود...پس اون بیگناه بود..تازه باید قربونشم میرفتیم...خلاصه مانی تفنگ ساچمه ای رو گرفت طرفش که بکشدش...جیغ زدم ..(نکشش احمققققققق)...زدم روی تفنگ ساچمه ای...مانی جاخورد...(چه مرگته بچه؟؟)..(نکشینش اون گرزه نیست..)..خلاصه هیچکدومشون نمیخاست حرفمو قبول کنه...حتی پرنسس پدیا...زدم زیر گریه تا بهم گوش کنن...بهشون گفتم..در حموم که بسته ..جایی نمیتونه بره..بیایین توی اینترنت بهتون نشون بدم که اون همستره...خلاصه اومدن و عکسای همستر بهشون نشون دادم..عین خودشون بود...بعد کمی صبر کردیم تا ترس همستر کم بشه..بعد یواش در حموم باز کردم براش کاهو بردم...اولش ازم میترسید .خیلی ترسیده بود..بخدا الان که مینویسم بغضم شده...خلاصه...بعد چنددقیقه کاهو ازم گرفت و خورد...چه بامزه هم میخورد....همه هم خیلی خوشحال بودن که موجودی به این بامزگی رو نکشتن...بجز مانی..اون دلش میخاست فقط یه چیزی بکشه...خیلی دوس داشتنی بود این همستر...همش از سروکولم بالا میرفت ..هی میرفت توی لباسم قلقلکم میداد...خلاصه...فردا بردمش دم در خونمون دوستام دیدنش...چشاشون از عشقش همستر شده بود...من متوجه شدم دوستام همشون دلشون همستر میخاد....پس دیگه فقط حق من نبود...برای همین برای اینکه بصورت عادلانه به یکی ازمون برسه یه مسابقه طبق قوانین من ترتیب دادیم...خوب...حالا وای بحال مسابقه ای که من قانونشو بزارم....خوب...حالا مسابقه یا پنج شنبه یا جمعه ردیفه...چون مسافرتم نمیتونم خدمتتون باشم...راستی ارادت خودمو به جاسم بربری ابراز کردم با یه چیزی که زدم ادامه مطلب....ببخشید طولانی شد...دوستون دارم....و...فراموشم نکنین این چند روز چون فراموشتون نمیکنم هیچوقت....و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 29 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

گروه ضربت

ما را از شیطان نجات بده

(مانی...تو هم به همونکه من فک میکنم فک میکنی؟؟)

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خیلی خوب خوشکلا...همسایه بغلیمون همونکه پسرشون زد کبوترمونو با تفنگ ساچمه ای زد بنایی داشتن...باباشون اومد خیلی محترمانه از عموجان اجازه گرفت که بنایی کنن..اخه رسمه وقتی کسی بنایی منزل داشته باشه میاد و از همسایه های نزدیکش اجازه میگیره بخاطر سروصدا که ایجاد میشه...عموجان هم که اجازه داد طبق رسم...خوب...بنایی شروع شد...اونم چه بنایی...وای..هنوز وقتی یادم میاد آشفته میشم...از ساعت شیش صبح بنایی داشتن با سروصدا و مته و دریل و بیل وچکش و همه چی...شاگردبناها هم سیگار که میکشیدن تهشو پرت میکردن خونه ما....یکیشونم چندبار برام مزاحمت کلامی ایجاد کرد ولی وقتی مانی بهش اخطار جدی داد دیگه جرئت نکرد بهم نگاه کنه...بعدشم تا چهارعصر کارمیکردن...اونم با چه سروصدایی...وقتی همسایه چیزی بکوبه به دیوار صداش توی خونه بغلی ده برابر میشه...مخ واسمون نمونده بود....تازشم شبا از ساعت نه تا دو ونیم سه کار میکردن کلا زندگیمون شده بود زندگی سگ...چون میخاستن زود تمومش کنن بره...ولی خیلی تحملش برامون سخت بود ولی خدایی یه کلمه هم بهشون نگفتیم...همساین دیگه...تازه طوطیشون ...همون .نیکی مامان...هم گذاشته بودنش خونه ما...این نکته مثبتش بود البته..منو پدیا چاغش کردیم بسکه غذا بکنیم حلقش..اونم نامردی نمیکرد فقط میخورد...دوهفته وضعیت اینجوری بود...بالاخره دوسه روز آخر منو فرستادن خونه عمه جان...چون بیشتر از همه من عصبی میشدم چون من بخاطر وضعیت بخصوصم خیلی زود عصبی میشم...تحملش برام غیرممکن بود...بخدا توی خونه عمه جان از غم دوری پدیا و اینترنت و ایکس باکس داشتم تخم میکردم دیگه...هرمکافاتی بود گذشت...گذشت ..گذشت..تا یه بار همه خونه میخاستن دوسه روز برن تهران...فقط من و داداش جان مانی خونه بودیم...ای جانم فدای خونه خالی...خوب...همون روز اول به مانی گفتم(مانی...تو هم به همونکه من فک میکنم فک میکنی؟؟)..گفت(آره)..اخه بعضی وقتا فکرای همدیگه رو میخونیم...بهش گفتم(پس چرا معطلی الاغ؟؟)..اونم رفت بیرون...داداش جان صادق که توی کار ساختمون و ایناس دریل و مته زیاد توی دست و بالش پیدا میشه...مانی ازش یه دریل مرگبار گرفت آورد...با دوتا ورقه آهنی...آهنا رو چسبوندیم به دیوار دو چراغ بخاری گازی رو درآوردیم که ورقه های اهنی بچسبه بهشون تا از طریق لوله توی دیوار بهتر صدا منتقل بشه...از توی باشگاه زیرزمین مانی کلی وزنه اورد زدیم تنگ ورق آهنا..بعدش یاعلی از تو مدد...من با تیشه میکوبیدم به آهن خودم...مانی دریل گذاشته بود به ورق اهن خودش...مانی توی گوشاش هدفون صنعتی بود من پنبه..ولی باز صدا زیاد بود...بی خیالم نمیشدیم...یه روز تا شب همین کارمون بود....تا نصفه های شب...مانی تا نزدیکای صب بیدار بود...سروصدا میکردیم...صب یه کم خوابید ولی من یه کم استراحت..دوباره....نیرو کم بود زاگرس و آریا ارین رو اوردم...یعنی سستی نداشتیم..گروه ضربت بودیم کلا...همسایه زنگ زده بود به عموجان و جریان رو پرسیده بود...عموجان هم دمش گرم..زود گرفته بود قضیه چیه...بهشون گفته بود مانی یه سری دستگاه بدنسازی جدید آورده دارن نصبشون میکنن...باور کنین ظرف سه روز همسایه محترم فرار کردن تا یه هفته هم برنگشتن....بچه ها درسته در بخشش لذتی هست که در انتقام نیست..ولی خوب..در انتقام هم یه چیزایی هست که در بخشش نیست...و..ادامه مطلب زدم...و...دوستون دارم..و..ببخشید طولانی شد..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...............با عشق...


ادامه مطلب

جمعه 21 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

کفشهایم کو؟؟؟

ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب..میخاستم یه موضوع دیگه بنویسم همین حدود یه ساعت پیش یه اتفاقی برام افتاد گفتم همینو بنویسم...درضمن معذرت میخام که سرقول خودم نتونستم بمونم و سر ساعت همیشگی آپ بزنم...باید ببخشید...خوب...امروز مثل خیلی از روزای دیگه مهمون پهمون داشتیم....خوب...مثل همیشه عین زنبورا ریخته بودن دور سیستم من...ولی خیالتون راحت درمورد عکسا و فیلمای بخصوصم هیچکدومشون چیزی به کسی نمیگه..هماهنگه موضوع..ههههه...خوب...بگه هم فایده نداره..همه میدونن...خوب...بالاخره مهمونا رفتن ومنم یه نفس راحتی کشیدم و اومدم اپ جدید بزنم که جیغ زنعمو بلند شد که...یکی از پسرای یکی از عمه هام کفشاشو جاگذاشته بود..د بیا...خو به من چه..ولی اینا همش حرفه هانی..باید بری دنبالشون کفشاشو براش ببری...منم خیلی عجله ای تا دور نشدنه باید میرفتم و کفشاشو میدادم...یه رکابی تنم بود...فقط فرصت کردم یه شلوار بپوشم..زنعمو هی آژیر میکشید...با موتور افتادم توی مسیری که میدونستم ازونجا دارن میرن...خیلی تند میرفتم...مجبور بودم اخه...مهمون هستن و باید کاملا راضی از مهمونی باشن...خیلی خوب...خوشبختانه زیاد هوا سرد نیست اینجا بهاری شده...واسه همین با یه رکابی اذیت نمیشدم روی موتور..خلاصه...ماشینشونو شناختم که داشت میرفت...گاز دادم رفتم کنارش داد زدم (عمه جان عمه جان..شیشه رو بکش پایین کفشا)...اولش عمه جان توجه نکرد ولی بعدش داد پایین شیشه رو منم کفشارو تقریبا کردم توی حلقش...ولی بچه ها اون عمه جان نبود...راننده و مسافرای اون ماشین عین جن زده ها بهم نگاه میکردن...فقط ماشینشون مثل ماشین عمه اینا بود...منم ببخشیدخواهی عرض کردم و رفتم...زنگ زدم به زنعمو که زنگ بزنه به عمه و جریان رو بگه....بعدش قرار شد من کنار فلکه موشک بمونم تا شوهرعمه بیاد و کفشا رو ببره...همینجور مونده بودم که ماشین پلیس وایساد کنارم...وای..گرفتنمون با ده کیلو جنس...وای...بعد عمو اومد و ازم اسم و اینا پرسید چون سرووضعم اصلا نرمال نبود...جولوی همه ملت تفتیشم کردن...بعدش خواست موتورو ببره..منم جریان رو گفتم و اونم گفت که..اگه دروغ گفته باشی خودتم میبریم..منم گفتم که..الان شوهرعمم میاد...موندن کنارم...چنددقیقه طول نکشید که شوهرعمه اومد و کلی ازم تشکر کرد و با پلیسا حرف زد و رفت...اونام قانع شدن که من موردی ندارم...بعدش تا دم در خونه با فاصله تقریبا بیست متر و بدون چراغ گردان پلیس دنبالم اومدن تا مطمئن بشن سالم به خونه رسیدم...چون سنم برای موتور سواری کمه....بعدش برام دست تکون دادن و رفتن منم همینطور...بعدش اومدم یه راس پای سیستم و اول جواب کامنت قشنگ ملینا جان رو دادم...بعدش شروع کردم به نوشتن این مطلب..بازم معذرت میخام که بدقول شدم امشب...آخه یادمه قول مردونه داده بودم...ادامه مطلب زدم...دوستون دارم...پست بعدی یک شنبه هستش....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 7 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

mostaraab 2

ما را از شیطان نجات بده عزیزدلم

یه دیپلم بیشتر نداره...بهش میگن...مهندس....د بیا

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خیلی خوب...بچه ها ما توی اصطلاحات محلی شهرمون یه اصطلاحی داریم که میگه((دم دونته))..((dam doonta))...یعنی ..دم دهنته...کنایه از چیزی هستش که خیلی به آدم نزدیک و سهل الوصول باشه...این سهل الوصول رو امروز یاد گرفتم..گفتم ازش استفاده کنم...خوب..مثلا میگیم...بقالی دم دونته..یعنی بقالی دم دهنته ..یعنی بقالی خیلی به خونه شما نزدیکه...خوب...داداش جان صادق زیرچشمش کبود بود..کبودبود..ههههه..خوشم میاد اینو میگم..کبودبود...خیلی خوب...کتک خوبی خورده بود...اونایی هم که زده بودنش خیلی هم به جا کتک زده بودنش...تقصیر خودش بود آخه...این داداش جان صادق من...توی کار آپارتمان سازی و اینا هستش...یه دیپلم بیشتر نداره..بهش میگن..مهندس...د بیا...خوب...خواسته بوده یکی از واحدای یکی از اپارتماناشو بندازه به یه بابایی...من بهشون میگم..قوطی کبریت...اخه آدم توشون خفه میشه...خیلی خوب...مشتری رو برده که واحد اپارتمان رو نشونش بده و براش تعریف و تمجید کرده که یارو رو خرش کنه...همینجور که داشته تعریف الکی میداده...به آقاهه گفته..(خوابش اینجاس...پذیراییشم فلانه ..نمیدونم کجاشم بهمانه..مسترابشم دم دهنته..((همون دسشویی گلاب به روتون))..))..یعنی دسشوییشم خیلی بهتون نزدیکه...بعدش آقاهه هم ازون پنج گیگ سیبیلا بوده خودش بوده با داداشاش ...کلا یه چیزایی تو مایه های ...ناصرملک مطیعی...عموناصرخان مخلصتیم به مولا....خیلی خوب...بعدش این صادق ما گلاب به روتون..((مسترابشم دم دونته)) رو چندین بار توی تعریف و تمجیداش از واحد اپارتمانی بهشون گفته...بالاخره اونام از خیر خرید واحد گذشتن و ریختن صادق مارو اندازه اسبی زدن...نوش جونش..منم بودم میزدمش...خلاصه خیلی به داداش جان مانی اصرار کرد که دوستاشو ببره سراغ اون اقاهه واسه تلافی ولی مانی قبول نکرد...بهش میگفت..(نصف حقتم نبوده...خوب کردن زدنت..منم که دارم میشنوم دوس دارم بزنمت)...آخه یعنی چی به یه نفر بگی.بلانسبت شماالبته((مسترابشم دم دهنته))...بچه ها وقتی ما داریم حرف میزنیم ممکنه بعضی حرفامون بصورت ناخواسته زشت و بد گفته بشه...بهتره روی حرفامون بیشتر دقت کنیم....دیگه..کلی بهش خندیدیم و یه مدتی جوک شد این صادق....حالا ازون روز به بعد هروقت میخاد واحدی چیزی بندازه به کسی..خودش میگه...اصلا سمت دسشویی نمیره...البته من بی مزه تعریف کردم...خود داداش جان صادق خیلی بامزه تر تعریف کرد...و...ادامه مطلب زدم عزیزای من...و...دوستونم دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم............مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 28 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

زنگها برای چه به صدا درمی آیند

ما را از شیطان نجات بده

فقط خدا میدونه من و فاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...این خاطره مال حدودای هشت سالگیمه...وقتی که یکی از دخترعمه هام...خواهرجان فاطمه..یاهمون((فاطی سیبیل))...ده سالش بود...بخاطر این فاطی سیبیل که اونموقه ها وختی من بچه بودمه اون یه چندتایی سیبیل دراورده بود...منم آبروشو همه جا برده بودم...به هرکی میرسیدمه میگفتمه..که..فاطمه سیبیل درآورده...خیلی خوب...یه بار رفته بودیم خونه عمه جان...بعدش بزرگترامون رفته بودن بیرون من و فاطمه تنها شده بودیم توی خونه...ظهر بود..حوصلمون سررفته بود...بعدش خواهرجان فاطمه درومدگفت(هانی بیا یه کار زشت بکنیم)..منم گفتم(چه کار زشتی بکنیم؟)..گفت(هانی بیا زنگای خونه های مردمو بزنیم فرار کنیم)...وای..قدیما من عاشق این کار بودم...ولی الان از کرده خود بس نادم و پشیمانم ناموسن...خیلی خوب..مام رفتیم بیرون...زنگ چندتا خونه رو زدیم و فرار کردیم...خیلی هیجان بالایی داشت...هنوز یادمه...بعدش زنگ در یکی از خونه ها رو زدیم و دررفتیم نگو آقاهه توی حیاط بوده ...زود دروباز میکنه و ما رو میبینه که داریم فرار میکنیم...آقا اومد دنبالمون...هیکلش خیلی گنده بود ..اندازه دکلی هم دراز بود...فاطمه سرعتش از من خیلی بیشتر بود..عین موشک از بغلم زد رفت...منم همینجور..تپ تپ..داشتم میدوئیدم...یه کامیون از بغلم رد شد...جوری که پرت شدم خوردم زمین..صدرحمت به کامیون..آقاهه بود..کاری بامن نداشت دنبال متهم ردیف اول بود...رفت دنبالش منم همینجوری الکی میدوئیدم...دیدم رسید بهش..گرفتش...بعدش باهم یه مکالمه ای کردن و خواهرجان فاطمه باانگشت به من اشاره کرد..فهمیدم که منو فروخته نامرد...مسیرمو عوض کردم و باتمام زوری که داشتم دوئیدم...آقاهه ازم دور بود ولی خیلی راحت بهم میرسید...پیچیدم توی یه کوچه ای...اونجاتوی باغچه دم در یه خونه درختچه..مورت..بود...نمیدونم فارسی بهش چی میگن..فک کنم میگن..مودر..ما که بهش میگیم..moort...خلاصه رفتم توی مورت قایم شدم...اومد توی محله..منم قایم...یه کم اینور اونور نیگا کرد..اومد سمت مخفیگاه من...بالای سرم بود...ولی نمیدیدم...من لابلای برگای درختچه بودم...خیلی ترسناک بود..نفس نمیکشیدم...دیدین توی فیلمای ترسناک یارو از هیولا فرار میکنه قایم میشه بعد هیولامیاد بالاسرش ولی متوجهش نمیشه بعد میره؟؟...همینجوری بود...خلاصه ..منو ندید و رفت...یواش اومدم بیرون فرار کردم سمت خونه...نفسم داشت بندمیومد ولی باید فرار میکردم...رسیدم سرکوچه خونه عمه جان...همش از ترس احساس میکردم آقاهه دنبالمه...از ترس همینجوری میدوئیدم سمت در...ولی در بسته بود...اصلاخیال ترمز نداشتم...رسیدم که بکوبم به در... ولی در باز شد...فاطمه بازش کرد...اون زود رفته بود خونه و منتظر تا من بیام...هردومون خیلی ترسیده بودیم...محکم بغل کردیم همو...بعدش که کمی اروم شدم...بهش گفتم (چرا بهش گفتی منو بگیره؟؟)..گفت(میخاستم خودم فرار کنم)..خلاصه داشتیم با هم جروبحث میکردیم که زنگ خونه رو زدن..وای..وای وای...آقاهه اومد...ترسیدیم دروباز کنیم...ولی ول کن نبود که...آیفونشون تصویری نبود...بعدش به فاطمه گفتم که صداشو عوض کنه شناسایی نشه...اونم صداشو تودماغی کرد گفت(کیه)...بعدش دروباز کرد...داداش جان مانی بود...فقط خدامیدونه من وفاطمه چقد از دیدن داداش جان مانی خوشحال شده بودیم...ولی تا شب مانی فاطمه رو بخاطر تغییرصدای خنده دارش مسخره کرد...هی صداشو تودماغی میکرد و به فاطمه میگفت...(کیه)...خوب..ادامه مطلب هم زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 20 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

چپ شو دیگه لعنتی

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خوب...یه سرگرمی خیلی جالب داریم ما که تا حالا دو بار فقط انجامش دادیم...یعنی خیلی فرصتش کم پیش میاد...باید چندتا از بچه های فامیل دورهم باشیم...توی یه جایی مثل باغ یا هرجایی که فضای باز داشته باشه...بعدشم داداش جان صادق باید بتونه ماشین ..ژیان..عتیقه باباشو که توی پارکینگ خاک میخوره رو بیاره...بعدش مسابقه شروع میشه....چندتا از بزرگترا کل کل میندازن که کی میتونه ماشین ژیان رو چپ کنه...نمیدونم میدونین یا نه..ماشینای ژیان قدیمی اصلا چپ ناپذیرن...اصلنش انگار از فنر خالی درست شدنه...خیلی خوب..حالا سرگرمی چیه..میگم...توی یه محوطه باز..هرکی ادعاش شد باید سعی کنه ژیان رو چپ کنه..خیلی سخته...یه بارش منو مانی و صادق و دوسه تا دیگه از بچه های فامیل بودیم...صادق رفت ژیان باباشو آورد...بعدش بازی شروع شد...مانی رفت..هی گاز میداد گاز میداد..یه هویی میپیچید ..ژیان کج میشد ولی چپ نمیکرد...خیلی تلاش کرد..نشد...بعدش صادق...اونم خیلی دیونه بازی درآورد..بازم ژیانه چپ نفرمودن...بقیه هم تلاش کردن..بازم نشدکه نشد...خوب..منم خواستم امتحان کنم..اولش اجازه بهم نمیدادن..ولی مگه میتونن جولوی کاریو که میخام انجام بدم بگیرن؟؟...غلط کردن...منم سوار شدم...قبل سوار شدن رو به همه کردم و گفتم(ادامه مطلب یادتون نره وا)...ههه..شوخی کردم...خوب..اولش میترسیدم..یواش میرفتم..بعدش ترسم کم شد وحشی شدم...هیولا شدم...هرچی میتونستم خربازی درآوردم بااین ژیان..چپ نمیشد که نمیشد...هیجان جالبی بود...میخواستم ماشین رو چپ کنم ولی تهه دلم نمیخواستم چپ کنم...ولی باز تلاش میکردم چپش کنم...(چپ شو دیگه لعنتی)...دیدین یه سوزن میره توی دست ادم..فوقش یه کم میسوزه دوقطره خون درمیاد؟؟..حالا سعی کنین آگاهانه خودتون سوزن بکنین توی دستتون..نمیشه..آدم دلش میترسه...توی ژیان هم منم همچین حسی داشتم...ولی چه باحس چه بی حس..چپ نمیکرد لعنتی...هیچی دیگه ژیان همه ماروشکست داد...خوب..ظهرشده بود مام گشنه...قرار شد داداش جان صادق بره پیتزا بگیره ...با ژیان رفت...مام منتظر تا بیاد ...بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد...گفت..((کثافتا..تیر به اون شکماتون بخوره...سر پیچ خاکی راه باغ چپ کردم..بیایین..این قوطی حلبی رو برگردونین سر تایراش...زود باشین عوضیا))..وااااااایییییی...داداش جان صادق ژیان رو چپ کرد...الان که باید خوشحال باشه....بچه ها ژیان یه ماشین نسبتا قدیمیه که از دور خارج شده...ولی همین ژیان صد شرف داره به خیلی ازین ماشینای جدید..میدونم باهام موافقین...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم......................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 18 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

در کمند اهریمن5

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب..ادامه مطلب یادتون نره...خوب...این خاطره که میخام بگم مال خودم نیست...مال عمومش ناصرمه...این خاطرشو زیاد تعریف میکنه..ولی شک دارم خاطره خودش باشه..بیشتر به یه حکایت میمونه تا یه خاطره...ولی خوب چون از زبون عمومش ناصر شنیدم ..پس خاطره ایشونه...خوب...عمومش ناصر جوون بوده...توی قسمت قدیمی شهر خونه داشتنه...بعدش توی اون قسمت قدیمی شهر توی خونه ها یه زیرزمینای خیلی خیلی عمیق و ترسناکی هست که هنوز کسی تهشونو ندیده..بهشون میگیم...شوادون...shavadun...خوب..مرکز جن و پری هستن اینجور زیرزمینا...همشون به هم راه دارن...چون قسمت قدیمی شهرمون یه..دژ...بوده..یه منطقه نظامی خیلی خیلی قدیمی...خوب...اونجاها مار زیاد بوده...دیگه یه چیز عادی بوده براشون...هنوزم هستن...خوب..یه بار عمومش ناصر که جوون جیگیلی بوده...رفته توی شوادون خونشون...توی قسمتی که در دسترس بوده...چون تابستونیا شوادونها خیلی خنک میشه...خوب...اون چندتا بچه مار افعی دیده...که یه جا جمع بودنه...ترسیده بکشدشون مادرشون کینه ای بشه...اونم یه سبد دستساز رو وارونه میزاره سرشونو یه سنگ گنده میزاره روش...بعدش قایم میشه تا ننه مار افعی بیاد...تا اونو بکشه...بعدش مار میاد..عمو مش ناصر میگه یه مار خیلی خیلی گنده بوده یه افعی شاخدار...میگه ازسه متر بیشتر بوده و خیلی کت و کلفت...ترسیده خودشو نشون بده...چون صددرصد اگه با ننه مار درگیر میشده مجبور بوده فردا به عنوان گلاب به روتون مدفوع از بدن مار و بچه هاش خارج بشه...خوب..مار میاد..به سبد نیگا میکنه...ولی بچه هاشو نجات نمیتونه بده...چون عموناصر سنگ خیلی گنده ای روی سبد گذاشته بوده..عمومش ناصر یه قدرت بدنی عجیبی داره....خوب...مار یه کار عجیب میکنه ..اونجا یه کاسه آب خنک بوده...بعدش مار میاد برای تلافی از زهر خودش توی اب میریزه تا هرکی بخوره بمیره...بعدش میره...عمومش ناصر سنگ رو از روی سبد برمیداره و بچه مارارو ازاد میکنه دوباره قایم میشه...بعد از یه مدتی مار برمیگرده...میبینه بچه هاش ازاد شدنه...یه کار عجیبتر میکنه...میره میپیچه دور اون کاسه آب سمی..فشارش میده تا کاسه میشکنه..و آب میریزه..تا کسی ازون آب نخوره...خوب..خاطره جالبی بود برای عمومش ناصر اگه من به جای عمومش ناصرجان بودم..ازین خاطره یه فیلم میساختم....بچه ها مارهای افعی ازون دسته مارهایی هستن که عمرشون سقفی نداره اگه عوامل طبیعی مثل شکارچی و آدمها که میکشنشون نباشه اونا هیچوقت نمیمیرن تا اونقدر بزرگ میشن که میشن اژدها...منم یه خاطره با یه مار افعی کینه ای دارم ولی خنده دار نیست...شاید ...شاید...میگم شاید بعدا نوشتمش...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 9 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

تسبیح تکراری

به نام خالق زیباترینها

من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه..ولی شاید بهشت یه اتاقه که...

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...همونطور که توی خاطره..مثلث برمودا..براتون گفتم میخام الان دلیل پیاده رفتنمو توی بازار شهر یعنی همه شهر رو بگم...خوب..عید همین امسال بود...پرنسس پدیا کوچولو همش داشت بهونه میگرفت..یه چیزی میخواست که اولا مسخره به نظر میرسید...چهارما تهیه کردنش خیلی سخت بود...دوما ادامه مطلب هم یادتون نره وا...خوب...اولش بهش توجه نمیکردیم ولی اونم مثل منه وقتی چیزی رو خواست دیگه تا بهش نرسه ول کن نیست...همه رو کلافه کرده بود...ولی خوب..واقعا یه خواسته عجیب داشت...خواسته ای که فقط از دختری مثل پدیا باید انتظار داشت...من اگه به بحث و مناظره و حاضرجوابی باشه جولوی هیچکس کم نمیارم...میخاد بی سواد باشه میخاد دانشمندباشه..میخاد یه نفر باشه میخاد صدتا دانشمند باشه...ولی شک نکنید جولوی پدیا کم میارم...خوب...الان میگم چی میخواست..یه تسبیح...جالبه نه.؟..ولی چه تسبیحی..؟.یه تسبیح که همه دونه هاش کامل باشه...و..هرکدوم از دونه ذکراش یه رنگ مختلف باشه...وای وای وای..کارمون درومد...عجیب بود ولی من بالاخره تصمیم گرفتم اونو براش تهیه کنم...برای اینکار لازم بود به تک تک لوازم مذهبی فروشی و هرجایی که تسبیح میفروختن سربزنم...شهر هم شلوغ بود...چون هفته دوم عید بود...نمیشدبادوچرخه برم...پیاده...همون خط یازده...خوب...خیلی پیاده رفتم تارسیدم به مغازه اولی که تسبیح داشت...خوب...ازش از هرمدلی یه دونه خواستم...یه کم نیگام کرد و شروع کرد به جداکردن تسبیح...بالاخره یه دوازده تایی شد...راه افتادم دنبال مغازه بعدی...بازم کلی پیاده روی...تا پیداکردم...بازم خریدم...هرچی بیشتر میخریدم کارم سخت تر میشد...چون توشون تسبیح تکراری بود و رنگ تکراری...تسبیحا توی کوله مدرسم سنگین شده بودن...یه وری شده بودم...همش باید مینشستم تا خستگیم فرار کنه..یعنی در ره...خوب...رسیدم به فلکه مثلث..و...همون اتفاق...بعدش آدرس چندتا تسبیح فروشی رو از بابای داداش جان مصطفی پرسیدم...اون گفت بهترین جا برای این چیزا ...بازار کهنه...یاهمون بازار قدیم..هستش...اونجا یه جاییه که مغازه هاش قدیمی هستن و مدلش هم قدیمیه یه جای دلنشین و آروم...اونجا هم تونستم چندتا تسبیح جدید گیر بیارم...من خیلی تسبیح احتیاج داشتم...بعضیاشون بزرگ بعضیاشون ریز ..همه مدل بودن...حتی مجبور شدم...سه تا تسبیح خیلی گرون قیمت بخرم...یه دونه چوبی دستساز...یه دونه سندوس..نمیدونم یه همچین چیزی...یه دونه هم یاقوته نمیدونم چی چی...حتی مجبور شدم برم نقره فروشی و یه دونه گلوله کوچیک نقره ای بخرم....ولی بچه ها...فروشنده های پیرمرد زود عصبانی میشدن...فروشنده های جوون هم...یه حرفایی میزدن که اصلا برام مهم نبود...همون متلک...بی خیال...ولی فروشنده های میانسال خیلی باهام خوب تا میکردن...و..فروشنده های خانوم از آقاها بهتر بودن...خوب...یه تغلبی هم کردم و سه تا دونه اخری رو از لوازم خیاطی که دکمه گلوله ای داشت خریدم...پاهام داشت کنده میشد از خستگی..پالرزه گرفته بودم..از صبح تا دو ونیم ظهر...اصلا گیج شده بودم بسکه راه رفته بودم....از کوهنوردی هم سخت تر بود....البته از یه کفاش محترم هم یه مقدار نخ کفاشی خریدم واسه نخ تسبیح مامان خاله گفته بود ازونا بگیرم...چون خیلی محکمه...خلاصه..اومدم خونه و با مامان خاله نسا نشستیم درستش کردیم...اتاق شده بود پر از دونه ذکر تسبیح...مجبور بودیم هر تسبیح رو برای یه دونش ببریم..البته با بسم الله...خلاصه...کادوپیچ کردیم و پیشکش کردیم خدمت پرنسس پدیا...من نمیدونم بهشت خدا چه شکلیه ولی شاید بهشت یه اتاقه که یه فرشته کوچولو نشسته توش و با یه تسبیح رنگارنگ داره ذکر میخونه...(((خدا....محمدرسول الله...یاعلی)))..آخ بمیرم براش...قسم میخورم اگه خورشید آسمون رو ازم بخواد براش خورشید رو از آسمون میدزدم و میارم پایین حتی اگه همه دنیا تاریک بشه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 8 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

داشتم میکشتمش

ما را از شیطان نجات بده

کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..ادامه مطلب یادتون نره وا...خیلی خوب..فوری برم سرخاطره چون ممکنه یه کوچولو طولانی باشه...هممون شوکه بودیم...آخه داداش جان مانی چرااینکاروکرده بود...اون ممکنه پولای مردم رو اینور اونور کنه...کلک بازی دربیاره ولی اون هیچوقت..دزد...نیست..اونم آفتابه دزد...باورمون نمیشد...عموجان خیلی بهم اصرار کرد که نرم باهاشون ولی باید میرفتم...دو شبانه روز بود مانی رو اینداخته بودن بازداشتگاه...هرجور بود منم باشون رفتم دادگاه...قرار بود اونجا مانی محاکمه بشه...آخه صاحب یکی از باغای اطراف باغمون ازش شکایت کرده بود..میگفت...مانی تخت توی باغ و یه مقدار آهن و گازپیک نیک و یه مشت خرت و پرت رو شبانه از توی باغش دزدیده...وقتی رفتیم یه دوساعتی منتظر بودیم تا بیارنش دادگاه وقتی اوردنش دستبند پابند بود...خودش با چندتا خلافکار دیگه...خودش که عین خیالش نبود...ولی نزدیک بود من گریم بگیره...چون لباس توی خونه تنش بود..یه زیرپوش بندری با یه زیرشلواری قرمز...بهش گفتیم چیکارکردی؟...همش میخندید و میگفت(هیچی ..من کاری نکردم)...با خلافکارای همراهشم دوست شده بود....خودم یواشکی ازش پرسیدم(اگه کاری کردی به من بگو پسر)...گفت که(نه...کاری نکردم)...از چشماش راست و دروغشو میفهمم...نه...کاری نکرده بود...خوب...نشستیم تا اسمشو بخونن واسه محاکمه...اون پیرمردی هم که ازش شکایت کرده بود هم روبرومون نشسته بود با دوتا از پسراش...الانم که دارم مینویسم هی دندونامو به هم فشار میدم...داشت درمورد سرقت مانی ازشون با پسراش حرف میزد...حیف اینهمه عمو عمو که صداش میکردم....منم دقت کردم...به زحمت صداشونو میشنیدم...چون اونجا شلوغ بود...داشت حرفای عجیبی میزد..یه چیزایی مثل...خواب...اومدن..رفتن...کنجکاو شدم...یواشکی رفتم نزدیکشون...اونجا به وضوح میشنیدم...داشت میگفت که((من خواب دیدم شب که این بچه قرتی(مانی ما رو میگه)...اومده از دیوار باغ بالا اومده بعدش همه چیو برده گذاشته توی ماشین و رفته))...رفتم روبروش سلام کردم گفتمش(عموفلانی تو خواب دیدی که مانی ما اومده ازت دزدی کرده؟؟؟؟)...پسراش سعی کردن جولوشو بگیرن چیزی نگه ولی با صدای بلند گفت(آره اجنبی..خودم خواب دیدم ..من خوابام همشون راسته)...باورم نمیشد...موتورم داغ کرد...نگفتم پیرمرده..نگفتم اینجا دادگاهه...زدم گلوشو گرفتم که خفش کنم...هی جیغ میزدم هی فوش میدادم...همه چی به هم ریخت...داشتم میکشتمش...پسراش باباشونو نجات دادن...دست یکیشونو گاز گرفتم...یه سرباز گنده اومد منو گرفت بلندم کرد بردم یه گوشه...منم چندتا مشت محکم زدم توی شیکمش...ولی عین خیالش نبود..هیچی نگفت بیچاره...فقط هی میگفت(آروم باش بچه...بی خیال شو..)..هی داد میزدم(خواب دیده...خواب به خواب بره)...هی فوش میدادم...اگه سنم قانونی بود همونجا بازداشتم میکردن...نمیتونستم جولوی خودمو بگیرم به حرف هیشکیم نبودم...نه عموجان نه زنعمو نه مانی...فقط جیغ میزدم و فوش میدادم...همه ریخته بودن دورمون...احساس میکردم بدنم آتیش گرفته...وسط این جیغ و داد...یه هو یه چیزی آرومم کرد....کاش چشمم به چشم مامان خاله نسا نمیفتاد....یه پیرزن ساده و مهربون که اگه مامان داشتم بازم اونو بیشتر از مامانم دوس داشتم...اصلا جونم به جونش وصله...جدی میگم...مامان خاله ازون جیغ وداد و شلوغی ترسیده بود..با نگرانی داشت نیگام میکرد...انگار داشت گریش میگرفت...صدلعنت به من و هفت جدم ...اجنه ولم کردن..هههههههه...عین روانیا نشستم...ولی هنوز نمیتونستم خودمو کنترل کنم...یه هو پاشدم رفتم اتاق قاضی...یه سرباز خواست جولومو بگیره ولی محلش نزاشتم فقط یادمه درزدم...رفتم روبرو قاضی...یه حاج آقای میانسال بود....از سادات بود فک کنم...نمیدونم...بعدش خواستم قضیه رو براش تعریف کنم...نمیتونستم اخه گریم گرفته بود...فقط ...خواب دیده...رو میتونستم بگم....سربازه خواست برم گردونه حاج اقا نزاشت ازم میخاست بگم چی شده..نگران شده بود...عموجان اومددنبالم و آقای قاضی ازش جریان رو پرسید ..عموجان هم گفت...زود پرونده مانی رو باز کردو به کارشون رسیدگی کرد ولی من رو از اتاق بیرون کردن..چون ممکن بود قاتی کنم باز....داداش جان مانی بیگناه شناخته شد و درجا خودش برای پیرمرده رضایت داد....بعد قاضی به علت کهولت سن پیرمرده براش زندانی نبرید ولی یه مختصرجریمه دولتی براش درنظر گرفت....خوب..میدونم طولانی شد..شرمنده...بچه ها منم به خواب و رویا و تعبیرش اعتقاد دارم ولی خواب...خوابه...اجازه ندین هیچوقت از زندگی واقعیتون مهمتر بشه...هیچوقت...حتی اگه مکاشفات یوحنا دیدین توی خواب....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید.....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.............هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

شنبه 3 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

غوداااااااااااااااااااا

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...میخام براتون یه خاطره کاراته ای بنویسم....خوب...آرین آریا میرن تکواندو...دوتاشونم کمرقرمزن...کارشونم بد نیست...ادامه مطلب رو دریاب....لنگ و لگد خوب پرت میکنن...خلاصه...این ارین خیرندیده یه ضربه پای قوی یاد این پدیا کوچولوی ما داده...اونم اینه که یه ذره میپری پای چپتو پرت میکنی جلو بعد باپای راستت یه ضربه پای قوی به جلو میزنی...پرنسس پدیا هم خیلی قشنگ این فن رو یاد گرفته....خوب...یه بار من داشتم نمیدونم چیکار میکردم....که پرنسس پدیا درومد گفت(گاو...تو میتونی ایستاده سرتو بچسبونی به زانوهات؟؟)..منم گفتم(کاری نداره گربه...آره که میتونم)...آخه بچه ها من یه خورده ورزشم یه جوری بوده که بدنم کش خوب میاد....بعدش گفت(اگه راس میگی سرتو بزن به زانوت ببینم)...منم ساده دل...منم بچه روستایی...منم دل صاف...خر شدم...سرمو بردم چسبوندم به زانوم...بعدش خوردم زمین...بگو چرا...پدیا رفته بود پشت سرم همون فن رو که ارین بهش یاد داده بود از پشت سر ...غوداااااااااااااااااااا...به پشتم زده بود منم با کله رفتم تو زمین...حالا اینا هیچ...بگو چی شد...گلاب به روتون گلاب به روتون...موقه اصابت اردنگی به اونجام....یه ملودی خوش آهنگ(((ضارت)))همزمان با خوردن اردنگی ازم اجرا شده بود....اونقد پدیا خندید بهم اونقد خندید بهم...منم کلی ازش خواهش تمنا کردم که چیزی به کسی نگه اونم قول داد که به کسی چیزی نگه..منم خیالم راحت شد....فردا صب که میخواستم برم مدرسه داداش جان مانی درومد گفت(خوب گوزو...امروز زنگ میزنی بیام مدرسه دنبالتون یا خودم سرساعت بیام گوزو؟؟)...خوب فهمیدم پدیا بهش گفته....وختی رفتم خونه...زنعموجان گفت(ایندفه اشکالی نداره ولی سعی کن دسشویی رو قبل ازینکه بهت فشار بیاره بری)...خوب..پدیا به زنعموجانم گفته....فقط عموجان چیزی نمیگفت...فقط وختی میدیدم...میزد زیر خنده...مامان خاله نسا گفت(عیبی نداره عزیزم...بزرگ میشی یادت میره..همه اینجورین)..به مامان خاله هم گفته بود....عمومش ناصر هم هروقت میدیدم میپرسید (پس جریان چی بوده پهلوون؟؟)....این وسط فقط خواجه حافظ شیرازی از جریان خبردار نشده بود که فک کنم اگه اشعارشو بگردین ممکنه یکی دو بیتی دراینباره شعرگفته باشن ایشون...تا یه مدتی بحران عاطفی داشتم سر این قضیه...خخخخخ....خوب...نکته اخلاقی چی بگم.....نمیدونم چی بگم.....آهان...ازمحبت خارها گل میشود.....و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...................مرسی


ادامه مطلب

شنبه 26 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

هشدار برای کبری یازده3

ما را از شیطان نجات بده

یعنی مانی چیکار کرده بود که اینهمه پلیس خونه رو محاصره کرده بودن؟؟....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خیلی خوب...یادمه یه روز صبح بود...من تنها بودمخونه با پدیا...داشتیم با هم بازی میکردیم...ظاهرا که یه روز اروم و ملایم و تماشاگرپسند بود....خوب...مانی اومد خونه....اونم شرایطش عادی بود...اومد رفت توی اتاقش پای سیستم تار عنکبوت بستش...اگه بین خودمون بمونه رفت تا یه کم کارتونای دوره خودشو ببینه...کارتونای دهه شصتی...مثل..هنادختری در مزرعه...چوبین.. بابا لنگ دراز...بعضی وختا منم میرم پیشش با هم نیگا میکنیم...قشنگن ..خیلی دوسشون دارم...خیلی خوب...همینجوری داشتم با پدیا بازی میکردم که صدای بلندگو اومد...(((آقای مانی فلانی خودتو تسلیم کن خونه در محاصرس ..راه فراری نداری)))...ععععععههههههه....چی شده...بازم همون جمله ها رو تکرار کرد...دقت کردیم..آره پلیس اسم مانی رو صدا میکرد و ازش میخواست که خودشو تسلیم کنه....مانی از اتاق اومد بیرون...اولش فکر کرد که من یه چیزی ضبط کردم دارم سربسرش میزارم....ولی وختی چهره پاک و معصوم و بی گناه من رو دید فهمید که من کاری نکردم...اخه من بیشتر مانی ریده بودم به خودم.....پرنسس پدیا این وسط درومد گفت(مانی الاغ چه خلافی کردی که دنبالتن؟؟)...واااا...تو اینا رو از کجا یاد گرفتی گربه؟؟...به من میگه(گاو)..به مانی میگه(الاغ)...مانی گیج بود...فک کنم میخواس از پشت بوم فرار کنه...بهش گفتم(چیکار کردی؟راستشو بگو)...یه کم فک کرد گف(هرچی فک میکنم یادم نمیاد چیکار کردم)...د بیا...جنایتکار روانی نبود که هم شد...اینوچیکارش کنیم....خلاصه...بهش گفتم(ماکه از هم چیزی مخفی نمیکنیم به من بگو لااقل بدونم چی شده)...گف(به جان خودم و خودت که میخام سر به تنت نباشه من کاری نکردم میگم)...میخواس از پشت بوم بره که بهش گفتم ...چندلحظه بمونه من برم ببینم چه خبره...بعدش وختی داد زدم ..نامحرم نباشه...اونموقه در ره...قبول کرد...پلیسا هم که ول کن نبودن...همش توی بلندگو اخطار میدادن....رفتم دروباز کردم...ععععععهههههههه...پلیس کجا بوووووددددد....اینا که پلیس نیستن....بگو چی بودن...چندتا نون خشکی...ازونا که توی بلندگو داد میزنن ..نون خشکیههههه...نمکیههههه....با گاریاشون اومده بودن...با تعجب موندم نیگاشون کردم....یکیشون اومد سمتم...رفتم لای درخونمون..بهش گفتم(نزدیک نیا همونجا حرفتو بزن)..اونم موند سرجاش...خلاصه کنم...جریان این بود که مانی چندوقت پیش ازشون پول گرفته بود که مثلا با کمترین قیمت براشون سه تا ماشین نیسان بخره تا بتونن بهتر کارشون رو انجام بدن...قول سه تا نیسان دسته اول...فقط هم پول یک نیسان ازشون گرفته بود...اونام خر شده بودنه....حالا فهمیدنه مانی سرشون کلاه گذاشته...اومده بود دنبال پولاشون....دروبستم رفتم پیش مانی و جریان رو بهش گفتم....احمق کلی خندید...بهش گفتم(بابا بیا برو پولشونو بده اینا مالشون حلاله مثل تو حروم خور نیستن که)..مانی گفت(بخدا هرچی داشتم واسه وام همشو یه جا گذاشتم دراز مدت...یه هفته دیگه سودشو میریزن حسابم..الان هیچی ندارم)...میخواست از من بگیره....عمرن همچین مبلغی بهش بدم..اگه بهش میدادم بهم برنمیگردوند...هرجوری بود پنج ملیون ازش گرفتم....بردم دادم به اون بیچاره ها...بهشون گفتم..داداشم یه هفته دیگه میاد بقیشو بهتون میده....اونام رفتن....ولی خدایی راس میگفت...همه پولاشو بخاطر یه وام که برای خودشو صادق مونگل میخاستن گذاشته بود دراز مدت....هیچی پول نداشت....هر شب عین بچه ها میومد از عمو و زنعمو پول توجیبی میگرفت...چقد حال میده یه مرد گنده رو ببینی از مامان باباش پول توجیبی میگیره......خیلی خوب....چندتا عکس بی ادبی زدم براتون ادامه مطلب...ولی باادباش نرن...ادامه مطلب...همتون میرین ادامه مطلب...شرط میبندم....ههههههه....خیلی خوب...و....ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......................هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

جمعه 25 دی 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content